loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 174 پنجشنبه 1390/08/12 نظرات (0)

قسمت ششم

برید ادامه مطلب

بابا اقا حمید خوبه ؟
-اره کیوان جان .خیلی هم حلاله .به موقع میاد به موقع می ره
-یه دنیا ممنونتم
-تو پسر خوبی باش همین کافیه .اون پرتقالم اینقدر بالا پایین ننداز چشمام درد گرفت
-چشم
پرتقال از بالا اومد پایینو با سربهش ضربه زدم
-عجب ضربه ای
پرتقال خورد به ظرف کریستال روی میزو ظرف افتاد زمینو لبش شکست
بابا –راحت شدی؟؟؟؟؟؟؟حالا می خوای جواب مادرتو چی بدی
-هیچی تقصیر پرتقاله بود
خندیدو گفت : تو به کی رفتی خدا می دونه
رفتم سمت اتاقمو گفتم : بابا زحمت بکش جمعش کن
-بچه پررو من امروز خونه موندم استراحت کنما
-من 3ماه دیگه ازمون ارشد دارما
-خوب برو

**
دونه های برف به شیشه پنجره اتاقم می خورد .کتابمو بستم .صدای عمه از پایین میومد که با هیجان داشت جریان شهر بازی رفتنو تعریف می کرد
دوست نداشتم برم پایین .همون بعد از ظهر با دیدن قابلامه های غذا فهمیده بودم که مهمون داریم .پانیذم اومده بود می دونستم میاد چون بهانه ای برای نیومدن نداشت .
یه سی دی گذاشتمو در حالی که خواننده می خوند از پشت پنجره به باغ خیره شدم
دیگه تو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی
دل تنها وغریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره
در پنجره رو باز کردم دوست داشتم برم رو تاب بشینم اما حوصله نداشتم برم پایین تا پانیذو ببینم .ارتفاع زیاد بود .ژاکت مشکیمو پوشیدموشال سفیدمو انداختم دور گردنم
پامو گذاشتم روی شاخه ی درخت گردو که به پنجره اتاقم نزدیک بودو از درخت پایین رفتم
برای اینکه گرم بشم به طرف تاب دویدم
روی تاب برف نشسته بود بادستام برفارو کنار زدمو نشستم روش .خیلی سرد بود .دندونام تکون می خورد اما واقعا به تحول نیاز داشتم .سردم بود اما حالم بهتر شد . فکرم به همه جا پرواز می کرد به درس به پانیذ به احسان به هر چیزی که باهاش برخورد داشتم
تو عالم خودم بودم که یه گوله برف خورد بهم .شوکه شدم .سرمو چرخوندمو عمه ومحمدو پانیذ ودیدم
محمد- پاشو پسره ی تخس . پاشو که می خوام حالتو بگیرم
-حال منو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عمرا
عمه یه گوله سمتم پرت کرد و گفت : خواهیم دید
دست به کار شدم فقط یه گوله ی محمد بهم خورد بقیه رو جاخالی می دادمو حسابی زدمشون
عمه- اه کیوان همش منو محمدو می زنی پانیذم بازی یه ها
اینبار به پانیذم زدم اونم می زد
خیلی کیف می داد.صحنه ی جذابی شده بود .دیگه آاخراش با برف همدیگرو دنبال می کردیم .پانیذ یه گوله زد به من که خورد به سینه م .منم یه گوله برداشتمو افتادم دنبالش .عمه ومحمدم دست از کار کشیده بودنو پانیذ وتشویق می کردن
عمه –بدو پانیذ نذار بهت برسه
همینجور دنبالش می رفتم که پای پانیذ پیچ خوردو افتاد زمین .منم که کنترلم دست خودم نبودو تعادل نداشتم افتادم روش
خیلی سریع به خودم اومدمو از روش پاشدم
محمد-پانیذ جان حالت خوبه
-بله اما اگه کیوان روم نمی افتاد بهترم بودم
عمه خندیدو گفت: راست می گه
حرصم در اومد برفو به صورت پانیذ زدمو گفتم: از خداش باشه .مگه این اتفاقات باعث شه به من نزدیک بشه
محمد-خیلی غد وخودخواهی کیوان
پانیذ با چشمایی که از عصبانیت کوچیک کرده بود بهم زل زد
یه نیشخند زدمو گفتم :فکر کنم شام حاضره .بهتره بریم

**__
**

فرید – بیست بار به بابام گفتم حداقل کافی شاپ بزنیم
-تنبلی نکن کتابارو بچین
فرید دست از کار کشیدو گفت :خودمونیمها کتابفروشیمون قشنگه
در حالی که کتاب دنیای سوفی رو تو بخش کتابهای فلسفی می ذاشتم گفتم : اوهوم مخصوصا این راه پله ی کوچیکش که پنج پله بالا رفته ومخصوص کتب درسیه
-کیوان می گم بریم کارگر بگیریم وگر نه می میریما
-همه چیزو که کارگرا انجام دادن .تمیزی قفسه ها وکمد میزا .حتی اوردن کتابا . اونا که درست نمی دونن جای چی کجاست جای چی کجا نیست
-پس بریم یه چیز بخوریم
-فرید تو رو خدا اذیت نکن بذار تموم شه دیگه
-من می رم پیراشکی بخرم
-رانی هم بخر
-باشه
تا فرید بیاد چند قفسه دیگه هم چیدم .دیوونه از زیر کار در رفت .مونده بودم چه اسمی برای کتابفروشی بذاریم
بعد از یک ساعت که سه تا قفسه ی دیگه مونده بود فرید اومد
-خوب پیش رفتی
-سه تا قفسه دیگه رو تو باید بچینی
-باشه
فرید خوراکی هاشو خوردو مشغول به کارشد .یه گاز به پیراشکی زدمو گفتم : فرید اسمشو چی بذاریم
-نمی دونم .البته چند تا اسم انتخاب کردم
-بگو
-اگه دختر باشه یا هانیه یا خاطره اگه پسر باشه یا علی یا ارشیا
-مسخره اسم اینجا رو می گم
-چه می دونم کتابفروشی کیوان وفرید ……یا ماری کوری ………. برادپیت …از این چیزا دیگه …شخصیتای معروف …نظرت چیه علی دایی بذاریم ؟؟؟؟؟؟؟؟
-مرض
-خوب تو بگو
-کتابفرشی صدرا یا سهروردی یا بوعلی سینا یا کتابفروشی اریایی ها
-اهان اخریه توپ بود
-حله پس به امیر بگیم به پسر داییش بگه برامون درست کنه
-اره .خوب تموم شد

وقتی از کتابفروشیمون اومدیم بیرون ساعت 5/9شب بود .اشتهایی برای غذا خوردن نداشتیم پیراشکی کار خودشو کرده بود .موقع بستن در کتابفروشی فرید ادا اصول می یومد ومن می خندیدم

***
می خواستم تمام تلاشمو برای رسیدن به پانیذ بکنم می دونستم که دیگه مثل سابق دوستش ندارم اما می خواستم دیگه چشمم دنبال دخترای دیگه نباشه .تولد پانیذ بهترین فرصت بود تا اخرین سعی ام رو بکنم
اباژور کنار تختمو خاموش کردمو پتو رو روسرم کشیدم .از خودم بدم اومده بود احساس می کردم در برابر فرهان پوچم .تو تاریکی گرفتم رو تخت نشستم .بازوهام یخ بسته بود ومنقبض شده بود رفتم سمت کمدو روی تیشرت تنگ سورمه ایم یه بلوز یقه اسکی سفید پوشیدم
خوابم نمی برد حوصله ی درس خوندن رو هم نداشتم .رومیز مطالعه ام نشستمو چراغ مطالعه مو روشن کردم برای اولین بار تصمیم گرفتم حرفای دلمو بنویسم یه برگه از دفتر پاپکوم در اوردمو شروع کردم
پشت سر هم می نوشتمو خودمو تخلیه می کرد .به خودم که اومدم دیدم 4صبح ومن یه عالمه برگه سیاه کردم
چشمامو مالیدمو به فکر اولم خندیدم که می گفتم حرفای دلم نصفه برگ می شه

برگه ها رو رو میز رها کردمو رفتم تو تختمو بعد از چند دقیقه خوابم برد
صبح که بلند شدم دیدم ساعت 10/8.

.به صورتم رسیدم خوشبختانه کتابفروشی هفته ی اینده افتتاح می شد .دلم ضعف می رفت یه شکلات از جیب شلوارم که تو کمد بود برداشتمو تو دهنم گذاشتم .یاد دیشب افتادم به سمت برگه ها رفتمو شروع کردم به خوندنشون .حرصم از خودم گرفت همه ی مکنونات قلبی مو نوشته بودم واقعا خانم بزرگ راست می گه ادم بعد از 12 شب هنگ می کنه اخلاقش عوض می شه .اخه منوچه به این کارا
برگه ها رو برداشتمو رفتم پایین .هیچ کس تو خونه نبود .قبل اینکه برم اشپزخونه برگه هارو تو شومینه انداختم تا بسوزن

***********************************

تو خرید لباس برای تولد پانیذ سنگ تموم گذاشتم .فریدو امیرودوست دخترش سپیده رو هم بردم تا بهم کمک کنن
فرید که قربونش برم اخلاقش مثل خودم بود لباسای جلف وانتیک .امیرم که رو حرف سپیده حرف نمی زد وگیر داده بود کت وشلوار بپوشم.مونده بودم چی کار کنم اخرش به سلیقه ی سپیده یه دست کت وشلوار نوک مدادی با یه بلوز خاکستری خریدم که کراواتشم نوک مدادی بود .خیلی خوب رو تنم می نشست از سلیقه ی سپیده خوشم اومد .موهامم قرار شد زیاد فشن نکنم که تو ذوق بخوره وبه ارایش گر بگم فشنش پر جذبه ترم کنه . بعد از خرید همشونو مهمون کردمو یه روز پر خاطره رو با تیکه های خودمو فرید به ثمر رسوندم

-کیوان زنگو بزن دیگه
-مامان صبر کن
-مگه ادکلن نزدی که جلوی در خونه می زنی
مامان زنگو زدو سرشو به حالت تاسف تکون داد
بابا- کیوان دوش ادکلن گرفتی ؟؟؟؟؟؟ بیا تو دیگه
دنبال مامان دویدمو ادکلنمو دادم بهش تا بذاره تو کیفش
مامان –احیانا ژل وکرم مویی چیز دیگه ای نمی خوای بدی تو کیفم بذارم ؟
کرم مو رو از جیب کتم در اوردمو گفتم : این تو جیبم جا می شه
بابا-دلمون خوشه پسر داریم
عمو وزن عمو به سمتمون میومدن که گفتم : بسته حالا دیگه خرابم نکنید
عمو –چرا دیر اومدی داداش ؟ منتظرتون بودیم
بابا به من اشاره کردو گفت : به خاطر وسواس این اقا
زن عمو –ماشاالله روز به روز پر جذبه تر و مردونه تر می شه
-زن عمو کار این لوازم ارایشی یه
مامان-وا گیوان مگه چی به صورتت می زنی؟
-موهامو می گم نه صورتم
عمو –بریم تو که یخ بستیم
بابا-بله بریم که کیوان تازه چونش گرم شده

خونه ی عمو مثل سال گذشته تزئین شده بودو می تونستم فامیلای زن عمو رو تشخیص بدم .با چشم دنبال پانیذ گشتم .وقتی نتیجه ای نگرفتم سرمو پایین انداختم
-سلام کیوان خوبی ؟
سرمو اوردم بالا .یه پسر روبه روم ایستاده بود در حالی که بهش دست می دادم گفتم: به جا نمیارم
-چه حافظه ای داری من محمدرضام دیگه پسر خاله ی پانیذ
-اهان خوبی سرباز
-دیگه که سرباز نیستم تموم شد .
-کچل که بودی بهتر بود
به موهاش دست کشیدو گفت: جدی ؟ چطور مگه؟
-اون موقع باعث می شدی بهت بخندم اما الان نه
-هنوزم عوض نشدی ها
-پانیذ کجاست؟
-ندیدیش مگه؟
-نه دنبالش گشتم اما نبود
-از اون موقع که اومدم با فرهان بوده .من نمی دونم دلیل این همه باهم بودنشون چیه
حسابی تو ذوقم خورد .عرق رو پیشونیمو پاک کردمو رو مبل نشستم. محمد رضا کنارم نشستو شربت روی میزو به طرفم گرفتم
-نمی خورم
-بخور رنگت پریده
خاک بر سرم کنن یعنی محمد رضا فهمید ………
لیوانو از دستش گرفتمو تشکر کردم
-چقدر دوسش داری؟
-نمی دونم .شاید دوسش نداشته باشم
-پانیذ ارزششو نداره .نمی دونم توی فرهان چی دیده که اونو به همه ی پسرا ترجیح می ده. چکش شده می کوبه به پسرای اطرافش
-حتما فرهان ایده الشه
-پس بد سلیقه س
-محمدرضا تو هم دوسش داری ؟
به من خیره شدو گفت : ناراحت نشو اما از بچگی دوسش داشتم .یادت میاد؟
به چند سال پیش برگشتم به وقتی که من به بچه ها حمله می کردمو اونا فرار می کردن .مثلا خون اشام بودم .اون موقع ها اگه محمد رضا بود مدافع سر سخت پانیذ می شد
-الان چه حسی نسبت بهش داری؟
-اینکه روحمو دزدیده .وقتی می بینم با فرهان خوشه می میرمو دم نمی زنم گاهی می گم مهم اینه که عشقم راضی باشه
-پس با این وجود من باید کنار بکشم
به چشمام نگاه کردو گفت: تو رقیب قدری هستی اما اما من حاضرم پانیذ باتو باشه چون می دونم خوشبخت می شه ولی فرهان یعنی اون یه پسره
نذاشتم حرفشو ادامه بده .ازرومبل بلند شدمو به سمت خانم بزرگ رفتم
-سلام خانم بزرگ
-چه عجب یه بار خوب صدام کردی .سلام .چیه .حالت خوب نیست؟
-خوبم …. به فکر فرو رفتمو دوباره گفتم : خیلی خوبم
سرمو بالا اوردم که دیدم زن عمو صدام می کنه
به سمتش رفتمو سعی کردم غرور رو تو چشمام داشته باشم
-بله کاری داشتید؟
-کیوان جان برو اتاق خواب ما یه بسته جلوی اینه میز توالتم هست لطف کن برام بیارش
-چشم
کلید اتاقشو دادو من به سمت راه پله ها رفتم .

+++
بسته رو سبک سنگین کردم حدس زدم سوییچ ماشین باشه .یه نگاه به اتاق خواب انداختمو جلوی فضولی بیشترمو گرفتم
در اتاق رو بستمو خواستم از پله ها برم پایین که احساس کردم در اتاق پانیذ نیمه بازه
یه چیزی مثل خوره افتاد تو جونم به سمت اتاقش رفتم .
سر جام خشکم زد .از چیزی که می دیدم وتونسته بودم دووم بیارم تعجب کردم . پانیذ با لباس شبی که خیلی بدن نما وباز بود به فرهان بوسه می داد
کلید از دستم به زمین افتادو پانیذ و فرهان خیلی زود از هم جدا شدن
فرهان نفس نفس می زدو به من نگاه می کرد اما پانیذ سرش پایین بود.به خودم اومدمو کلید رو از زمین برداشتم به سمت در اتاق رفتمو با لرزش صدایی که قابل کنترل نبود گفتم : درسته که باید زودتر به سالن برگردید اما در رو بستن وقتی ازتون نمی گیره
با حرصو محکم در اتاقو بستمو به سمت پایین رفتم
بدون اینکه به کسی نگاه کنم به سمت زن عمو رفتمو هدیه وکلید اتاق رو بهش دادم
داشتم بالا می اوردم .چشمام سیاهی می رفت .زیر لبم خدا خدا می کردم که مقاومت کنم .به سمت دستشویی رفتمو تا تونستم بالا اوردم .اینم از ضعف من بود که از ناراحتی زیاد بالا می اوردم
دوست نداشتم از دستشویی بیرون بیام .دیگه برام همه چی تموم شده بود .باور اینکه پانیذو فرهان وباهم دیده باشم باعث می شد از خودم از دلبستگیم از همه چیزم متنفر بشم

شب دیگه ای مثل شب عقد کنان عمه ندا برام تکرار شدو من باز هم از خونه بیرون زدم.این بار مستقیما به خونه رفتم
.سرم از درد داشت می ترکید .ای کاش فرید پیشم بود .می دید که چه ساده اسیر شدم

**
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 23
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 111
  • آی پی دیروز : 57
  • بازدید امروز : 208
  • باردید دیروز : 105
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 656
  • بازدید ماه : 5,867
  • بازدید سال : 67,636
  • بازدید کلی : 522,442