قصه رنگ پریده خون سرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده خون سرد ؟
هر که با من همراه و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل ودیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
بقیه شعر رو در ادامه مطلب بخونید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
عکس عروسی مرحوم جهان پهلوان تختی | 0 | 245 | majid |
عکـــــــــــــــس لادن طباطبایی با مــــــار خانگیش در خیابان... | 0 | 210 | majid |
شکستگی آلت تناسلی مردان | 0 | 239 | amirali |
اموزش چک کردن انلاین یا افلاین بودن ای دی دیگران | 0 | 168 | amirali |
آموزش پاک کردن آیدی از ادلیست دیگران | 0 | 164 | amirali |
دانلود بهترین تقویت کننده سرعت اینترنت و مرورگر | 2 | 304 | amirali |
مــــــــــــــادر | 0 | 191 | amirali |
کلکل گل پسر و ناز دختر | 32 | 2317 | amirali |
اینطوری از پسرا تو وبکم شارژ ایرانسل میگیرن:+عکس((پست ویژه))مراقب خودتان باشید | 5 | 718 | cenotaph |
داستان کوتاه : قضاوت عجولانه | 0 | 195 | amirali |
به نظر شما این قلعه زیبا در کدام شهر واقع شده؟؟؟جایزه بگیرید | 0 | 224 | amirali |
آموزش PHP (بخش اول) معرفی PHP و قابلیت های آن | 0 | 175 | amirali |
نحوه ی ساخت پروفایل (ID مجازی) در یاهو مسنجر | 0 | 210 | amirali |
داستانی از روابط نامشروع پسر و دختر(دختران حتما بخونن!) | 0 | 432 | amirali |
جملات قصار از بزرگان | 0 | 241 | amirali |
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده خون سرد ؟
هر که با من همراه و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل ودیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
بقیه شعر رو در ادامه مطلب بخونید
بزرگي بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افقهاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.
ای کاش که در نیمه ی این راه
فریاد نمی زدی که برگرد...
ای کاش که این قصه نمی شد
ادامه مطلب رو دریاب...
بتا تا زار چون تو دلبرستم بتن عود و بسینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم همی مشتاق بار دیگرستم
فراق لاله رویان سوته دیلم وز ایشان در رگ جان نشترستم
*******************
برای خوندن ادامه این شعر زیبا به ادامه مطلب برید
شیرین خیال تو
همچون شراب کهنه به رگ های خاطرم هر لحظه می دود.....
هرلحظه یادهای تورا زنده می کند
آن یادهای دور یاد گذشته ها...
در موسم بهار کهبودم کنار تو
برطرف جویبار میزد جوانه دانه
گندم به کشتزار عشق من و تو نیز در آنجا جوانه زد
یادش بخیر
آیا به خاطر تو هم این یاد مانده است؟
یادش بخیر....
نویسنده مطلب : هستی جوون تایید شده توسط : امیرعلی
با دلم نوشتم : شب پر درد مرا می دانی؟
روز بی رنگ مرا می خوانی
برو دیگر تو فراموش کن این یاس غریب
برو در حلقه چشمان سیاهت اشک را همچو نگینی که نحیف می خورد بر صدف سنگ دلت
یار من اشک شو و لحظه ای در سوگ دلم پنهان شو
....
برای خوندن بقیه این شعر زیبا به ادامه مطلب برید
باز آن يار بي وفا
باز آن يار با جفا
رفته بي من اي خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها يا دل شدم
او با کي شد همنوا
او که با من ميدميد
او که از من مي شنيد
حال رفته بي من چرا
راز دل شد برملا
من بي او خوابم نبرد
او با کي شد هم قبا
باز من ديوانه شدم
مست با بيگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترين رسوا
خوش بودم وقتي که بود
مست بودم با دلبران
نویسنده مطلب : هستی جون تایید شده توسط : امیرعلی
آفتاب است و بیابان چه فراغ نیست
در آن نه گیاه و نه درخت غیر آوای غرابان
دیگر بسته هر بانگی از این وادی درخت
در پس پرنده ای از گرد و غبار نقطه ای لرزد
از دور سیاه چشم اگر پیش رود
می بیند آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود پای افق
چشم او بیند دریایی آب اندکی راه
چو می پیماید می کند فکر که می بیند خواب
سينه ام ز اتش دل در غـــــــم جانانه بسوخت «««»»» اتشي بود در اين خانــه كه كاشانه بسوخت
تنـــــــــــم از واسطه ي دوري دلبر بگداخت «««»»» جانم از اتش مهـــــــــر رخ جانانه بسوخت
هر كه زنجير سر زلـــــــــف پري رويي ديد «««»»» دل سودا زده اش بر مـــــن ديوانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس اتش اشكــــم دل شمع «««»»» دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
اشنايي نه غريب است كه دل سوز من است «««»»» چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه ي زهد مـــــــــــــرا اب خرابات ببرد «««»»» خانـــــــــه عقل مـــــرا اتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلــــــم از توبه كه كردم بشكست «««»»» همچو لاله جگـــرم بي مي و پيمانه بسوخت
ماجرا كم كن و بازا كه مـــــــرا مردم چشم «««»»» خرقه از سر بدر اورد و بشكـــرانه بسوخت
ترك افسانه بگو حــــــافظ و مي نوش دمي «««»»» كه نخفتيم شب و شمع به افسانـــــــه بسوخت
بــــــــــــــــه یــــــــــــــاد حســــــــــــــین پنـــــــــــــــــــــاهی...
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یقیه تو ادامه مطلب خیلی نازه
زندگی یعنی چه؟
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،
هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ،
آمد آنجا لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد،
تکیه بر پشتی دادشعر زیبایی خواند ،
خداییش خیلی نازه ارزش خوندنشو داره
واسه ادامش برید به ادامه مطلب
دعوت
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
چرا بيهوده مي گويي دل چون اهني دارم
نمي داني نمي داني که من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم باده ي مرد افکني دارم.
چرا بيهوده مي کوشي که بگريزي ز اغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت اغوشي
نمي ترسي؟که بنويسند نامت را
به سنگ تيره ي گوري شب غمناک خاموشي
بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي کن اين روياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار کز اين ساغر پر مي
چنان مستت کنم تا خود بداني قدر مستي را
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
که سر تا پا به سوز خواهشي بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر پس ان دو چشم راز گويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي؟
یه سر به ادامه مطلب هم بزنید
زندگی
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم
غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود
عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن
می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
یه سر به ادامه مطلب هم بزنید
تا از دیــــــار هستى، در نیستى خزیدیم `·.•.·´ از هــــر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم
با كــــــــــاروان بگویید: از راه كعبــه برگرد `·.•.·´ ما یار را به مستى، بیــــــرون خانه دیدیم
لبّیك از چـــــــه گویید، اى رهروان غافل ؟ `·.•.·´ لَبیّك او به خلـــــوت، از جامِ مى شنیدیم
تا چنــــد در حجابید، اى صوفیان محجوب؟ `·.•.·´ ما پرده خـــــــــودى را در نیستى دریدیم
اى پـــــرده دار كعبـــــه، بردار پرده از پیش `·.•.·´ كــــــــز روى كعبه دل، ما پرده را كشیدیم
ســــــــاقى، بــــریز باده در ساغر حریفان `·.•.·´ ما طعم باده عشق، از دست او چشیدیم
جام جان
در دلم بـــود كه جان در ره جانان بدهم
جان ز من نیست كه در مقدم او، جان بدهم
جام مى ده كه در آغوش بتى جا دارم
كــــه از آن جـــــــایزه بر یوسف كنعان بدهم
تـــــا شدم خادم درگاه بت باده فروش
به امیــــــران دو عـــــــالم همـه فرمان بدهم
از پریشانى جانم ز غمش، باز مپرس
ســـر و جـــــــان در ره آن زلف پریشان بدهم
زاهد، از روضه رضوان و رخ حور مگوى
خَـــــم زلفش نـــه به صد روضه رضوان بدهم
شیخ محراب ، تو و وعده گلزار بهشت
غمــــزه دوست نشــــاید كه من ارزان بدهم
صاحب درد
مــــا زاده عشقیم و فــــــــــزاینده دردیم
بــــــــا مدّعىِ عاكفِ مسجد، به نبردیم
با مـــــــــدعیان، در طلبش عهد نبستیم
با بــــــــىخبران، ســازش بیهوده نكردیم
در آتش عشق تــــــو، خلیلانه خــــزیدیم
در مسلخ عشــــــــّاق تو، فرزانه و فردیم
در میكده با مىزدگان، بیهش و مستیم
در بتكــــده با بت زده، همعهد چو مردیم
در حلقه خود باختگان، چون گل سرخیم
در جــــــرگه زالـــــــوصفتان، بـا رخِ زردیم
در زمــــــــره آشفته دلان، زار و نـــزاریم
در حوزه صـــــــاحبنظران، چون یخ سردیم
با صوفـــى و درویش و قلندر به ستیزیم
با مــــــى زدگان، گمشدگان، بادیه گردیم
بــــــا كس ننماییم بیان، حال دل خویش
ما خانه به دوشان، همگى صاحب دردیم
"همّت پیر"
رازى است مـــــرا، رازگشــــایى خواهم
دردى است به جانم و دوایى خواهم
گـــر طـــــور ندیدم و نخـــــواهــــم دیدن
در طــــور دل از تو، جاى پایى خواهم
گــــر صـوفى صافى نشـدم در ره عشق
از همّت پیــــر ره، صفــــــایى خواهم
گــــر دوست وفـــــــایى نكند بر درویش
با جــــان و دلـــم از او جفایى خواهم
بـــــردار حجــــــاب از رخ، اى دلبر حسن
در ظلمت شب، راهنمـــــایى خواهم
از خویش برون شو، اى فرو رفته به خود
من عاشقِ از خویش رهـــایى خواهم
در جـــــان منـــــىّ و مــــــى نیابم رخ تو
در كنــــز عیـــان، كنز خفایى خواهم
این دفتر عشق را بِبَنـــــــــد اى درویش
من غــــرقم و دستِ ناخدایى خواهم
*`•.¸¸ شرح پریشانى ¸¸.•`*
درد خـــــــواهم، دوا نمىخــــــواهم
غصّـــه خواهـــم، نوا نمىخواهم
عـــــاشقم، عــــــاشقم، مریض توام
زیـن مرض، من شفا نمىخواهم
من جفــــــــایت به جــــان خـــریدارم
از تـــو تـــرك جفــــا، نمىخواهم
از تــــو جــــــانا، جفا وفـــــــــا باشد
پس دگـــر، مـــن وفا نمىخواهم
تو "صفــــــا"ى منـــــى و "مروه" من
"مــــروه" را بـا "صفا" نمىخواهم
صوفى از وصل دوست، بىخبر است
صــــوفى بـــى صفا، نمـىخواهم
تو دعـــــــــاى منى، تو ذكـــــر منى
ذكــــر و فكـــــر و دعا نمىخواهم
هـــر طـــــرف رو كنـــــم، تویى قبله
قبلـــه، قبلــــه نمـــا نمـىخواهم
هـــر كـــه را بنگرى، فدایى تو است
مــــن فـــــدایم، فـــدا نمىخواهم
همــه آفــــاق، روشن از رُخ تو است
ظاهــــرى، جــــاى پا نمىخواهم