يه پسر خوش تيپ و البته پولدار اومد خواستگاري دوستم مژگان.مژگان هم اون رو پسنديد و تصميم داشت باهاش عروسي كنه تا اينكه تو يه مهموني از دهنش پريد كه دفترچه خاطرات داره و ۵ ساله همه خاطراتش رو تو اون مي نويسه.آقا پسره هم پيله كرد كه بايد دفتر خاطراتت رو بدي من تا بخونم.
از فرداي اون روز من و مژگان شروع كرديم به درست كردن دفتر خاطرات تقلبي.من وظيفه قديمي جلوه دادن دفتر رو داشتم.ده نوع خودكار براش عوض كردم.پوست پرتغال ماليدم به بعضي صفحه هاش.چايي ريختم روش و ... مژگان هم تا ميتونست نوشت كه من اصلا به ماديات اهميت نميدم و فقط انسانيت برام مهمه.
خلاصه بعد از يك هفته كار مداوم دفتر خاطرات رو برد تحويل آقا داد.پسره هم تو جيك ثانيه دفتر رو به فرق سر مژگان كوبيد و گفت:منو چي فرض كردي؟
اينكه سالنامه سال ۱۳۹۱ است.تو ۵ ساله تو اين خاطراتت رو مينويسي؟