عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
عکس عروسی مرحوم جهان پهلوان تختی | 0 | 245 | majid |
عکـــــــــــــــس لادن طباطبایی با مــــــار خانگیش در خیابان... | 0 | 210 | majid |
شکستگی آلت تناسلی مردان | 0 | 239 | amirali |
اموزش چک کردن انلاین یا افلاین بودن ای دی دیگران | 0 | 168 | amirali |
آموزش پاک کردن آیدی از ادلیست دیگران | 0 | 164 | amirali |
دانلود بهترین تقویت کننده سرعت اینترنت و مرورگر | 2 | 304 | amirali |
مــــــــــــــادر | 0 | 191 | amirali |
کلکل گل پسر و ناز دختر | 32 | 2320 | amirali |
اینطوری از پسرا تو وبکم شارژ ایرانسل میگیرن:+عکس((پست ویژه))مراقب خودتان باشید | 5 | 718 | cenotaph |
داستان کوتاه : قضاوت عجولانه | 0 | 195 | amirali |
به نظر شما این قلعه زیبا در کدام شهر واقع شده؟؟؟جایزه بگیرید | 0 | 224 | amirali |
آموزش PHP (بخش اول) معرفی PHP و قابلیت های آن | 0 | 175 | amirali |
نحوه ی ساخت پروفایل (ID مجازی) در یاهو مسنجر | 0 | 210 | amirali |
داستانی از روابط نامشروع پسر و دختر(دختران حتما بخونن!) | 0 | 432 | amirali |
جملات قصار از بزرگان | 0 | 241 | amirali |
پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها
آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد،
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می
بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای
اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک
سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو
باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را
بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه
سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می
شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...
نام کتاب : حکایات
دسته : داستان – رمان
قالب کتاب : PDF
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 46
توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.
برگرفته از سایت رویان سافت
برای دانلود به ادامه مطلب برید
نام کتاب : زن زیادی
نویسنده : جلال آل احمد
دسته : داستان – رمان
قالب کتاب : PDF
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 67
بر گرفته از سایت رویان سافت
توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.
برای دانلود به ادامه مطلب برید
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
...............
برای خوندن ادامه حکایت به ادامه مطلب برید
سلام
دوستان این کادو رو از طرف خودم و سون7 درست کردم برای یکی از نویسندگان هر کی که دانلود میکنه خواهشا برای خوشبختیه این زوج جوان دعا کنه و براشون شادی و موفقیت رو از خدا بخواد
امیدوارم که به پای هم پیر بشید
برای دریافت کادو به ادامه مطلب برید
در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد. يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»
وزير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
برای خوندن ادامه داستان کوتاه به ادامه مطلب برید
سلام
تولد
تفلد
تولدت مبارک
ابجی ایشاا... هزار ساله بشی بیایم بهت بخندیم ننه جون
اینم کادوی مدیر وبلاگ به مهدیه خانم گل
برای دریافت کادو به ادامه مطلب برو
قسمت آخر
چشم مجید سیرابی دیگه رمان نمیذارم
خنده بر لب می زنم تا کــــــــس نداند راز من
ونه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت . . .
****************
بقیه در ادامه مطلب...
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. .
قسمت بیست ونهم
برین ادامه مطلب
قسمت بیست و هشتم
برین ادامه مطلب
قسمت بیست و هفتم
برین ادامه مطلب
قسمت بیست و ششم
برین ادامه مطلب
قسمت بیست و پنجم
برین ادامه مطلب
قسمت بیست و چهارم
برین ادامه مطلب
یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
ادامه مطلبو بخون
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
- پرخوري قربان!
ادامه مطلب رو بخونید
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
در تمام تمرينها سنگ تمام ميگذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچههاي تيم بود تلاشهايش به جايي نميرسيد. در تمام بازيها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مينشست اما اصلا پيش نميآمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي ميكرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مينشست
بقیه ش ادامه مطلب
یک روز یک پسر برای استخدام به شرکتی مراجعه می کنه و مدیر بدون گفت و گویی طولانی یک ورقه کاغذ به اون می ده و ازش درخواست می کنه تنها به یک سوال جواب بده و اما سوال:
ادامه مطلب رو دریاب...
این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است
برین ادامه مطلب
مهتاب جلوي ميز آرايش نشست و بعد از آرايش غليظي كه كرد مانتو وشلوار جين كوتاه وتنگش را پوشيد و روسري كه بيشتر موهايش را نمي پوشاند سر كرد تا به پاتوق هميشگيش برود. پاتوقش كافي شاپي شيك و لوكس در غرب تهران بود.مهتاب به قول خودش براي به دام انداختن شكارهايش به آن كافي شاپ مي رفت ولي دوستانش بر اين عقيده بودند كه مهتاب خود در آن كافي شاپ شكارمي شد
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
بقیه ش ادامه مطلب
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد .
برید ادامه مطلب
داستانی بر اساس ماجرای واقعی
شوخی
دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.
تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.
علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.
ادامه مطلبو دریاب
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به او گفت: سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت لرزید
لیک آن خار در آن دست جهید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت: سلام
دو دوست در بیابان همسفر بودند در راه با هم دعوا
کردند !یکی به د یگری سیلی زد.صورتش به شدت درد گرفته بودبدون هیچ حرفی
...
روی شن نوشت:"امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد"آنها به راهشان ادامه دادند...
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد . پس از
دو ماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود در یافت میکند
: لورای عزیز متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه دهم و
باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کردم!!! و میدانم که نه تو ونه من
شایسته ی این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی را که به تو داده بودم
برایم پس بفرست با عشق:روبرت.
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه ی همکاران و دوستانش میخواهد که
عکسی از نامزد ،برادر ،پسر عمو،پسر دایی و .... خودشان را به او قرض بدهند و
همه ی عکس ها که کلی بودند با عکس روبرت دریک پاکت نامه گذاشته و همراه
با یادداشتی برایش پست میکند . به این مضمون که:
روبرت عزیز مرا ببخش اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به
یاد نیاوردم لطفا عکس خودت را از بقیه ی عکس ها جدا کن و بقیه را به
من برگردان.
دختری به کورش کبیر گفت من عاشق تو شده ام
کوروش کبیر نگاهی به دختر انداخت که از زیبایی کم نداشت،
و گفت لیاقت تو برادر من است که از زیبایی به تو مانند است و هم اکنون پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و پشت سرش را نگاهی انداخت ولی هیچکس را ندید.
رو به کورش کرد و گفت اینجا که کسی نیست.
کورش گفت تو اگر عاشق واقعی بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی..
خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
میکشه و با لبخند نگاهش میکنه.با بیمه ی عمر سینا،
آینده فرزندانتان را تضمین کنید. پسرم نگاهش رو از
تلویزیون به سمت من میدوزه ولی هیچ نمیگه.
به دخترم که سرش رو روی شونه های پدر معلولش گذاشته،
نگاه میکنم ولی هیچ نمیگم.توی خیابون اطرافم رو با
خجالت نگاه میکنم، کسی دور و برم نیست.پنجاه تومانی رو
داخل صندوق صدقات میندازم و خیالم راحت میشه ؟!
بچه هام رو بیمه ی عمر کردم..
با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از
ادامه مطلبو ببین
هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب
زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر
تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي
آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترک به کفش ها
نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز
دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش
را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا
نکنه...اصلآ کفش نمي خوام
خيره می*شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.
فرشتگان پرسيدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب
نگاه کرد... او اميد به بخشش داشت..
همه
ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا
برای
سفرشون آماده بشن!
برید ادامه مطلب
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها
تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک
نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند. پدر در بیمارستان
زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید. مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد
زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت
کردی. زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید
تعداد صفحات : 2
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره