loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 195 دوشنبه 1390/08/09 نظرات (0)

قسمت چهارم

 

برید ادامه مطلب

دو روز قبل از عيد نوروز ، خانواده ي ناهيد خانم به جز نادين كه بايد سرخدمتش مي موند همرا خانواده ي حاج مهدي بار سفر بسته و براي تعطيلات و ديدن نگار ، دختر ناهيد خانم راهي شمال شدند . با اينكه خيلي اصرار كردند تا من هم همراهشون برم و خودم هم خيلي دلم مي خواست برم اما قبول نكرده و نرفتم . آخه اگه من مي رفتم ، ثريا تنها مي موند ، بنابراين بودن با او را به مسافرت بدون او ترجيح دادم . سپيده هم كه تنها بود و باباش براي يك سمينار به هلند رفته بود ، فداكاري كرد و بار و بنديلش رو جمع كرد و جاي رفتن به شمال به منزل من آمد . ما هم براي لحظه ي تحويل سال به « خونه ي زندگي » رفتيم ، ثريا مي خواست مثل هر سال اون لحظه كنار بچه ها باشه و منم براي بچه ها كادوهاي رنگارنگ و جورواجوري خريدم و همراه ثريا به مكاني كه هر سال در آن لحظه آنجا بودم رفتم ، چك ترجمه ي كتابها رو گرفته بودم و نيت كرده بودم كه همه رو خرج بچه هاي اونجا بكنم . دوست داشتم لذتي كه از برق شادي باز كردن كادوها در چشم بچه هاي اونجا مي بينم با پول دست رنج خودم باشه ، نه پول وثوق كه البته همين چند روز پيش چند ميليونش رو به باد داده بودم و ماشينم رو با پرشياي مشكي تعويض كرده بودم . در ضمن خيلي دلم مي خواست يه هديه هم براي وثوق بخرم ، اما نمي دونستم چه جوري به دستش برسونم كه ثريا مثل هميشه به دادم رسيد و گفت « بگير من براش مي برم » من هم يه تسبيح زيبا و بسيار نفيس براش خريدم و به ثريا دادم تا ببره ، آخه توي حرفاش گفته بود عاشق اينه كه توي روزهاي باروني بره روي پشت بوم و سجاده اش رو پهن كنه و نماز بخونه و با يه تسبيح ذكر بگه . روزي كه ثريا تسبيح رو بهش رسوند ، برام پيام نوشت :
« پروانه ي عزيزم ، اين زيباترين هديه اي بود كه تا حالا دريافت كرده بودم . اين تسبيح سبز رو براي هميشه توي سجاده ام كه از عزيزترين كسم برام يادگاري مونده مي گذارم تا يه شب باروني ، توي پشت بوم ، روي سجاده ، باهاش ذكر بگم . دو يادگار از دو عزيز...»
چه لذتي بردم وقتي اين پيام رو خوندم ، حس اينكه تسبيح من ، به اندازه ي سجاده ي عزيزترين كسش ارزش داره منو ، سر ذوق مي آورد .
سال نو تحويل شده بود و ثريا داشت با الهام و سينا صحبت مي كرد ، ظاهرا بعد رفتن از ايران ، رابطه ي مادر و پسر با ثريا گرم تر شده بود . اغلب اوقات با اونها تلفني صحبت مي كرد و ديگه از هم بي خبر نبودند .
سپيده هم گوشه اي ايستاده و با تلفن همراهش كه عيدي باباش بود ، عيد رو به استاد تبريك مي گفتم . من هم كه قبل از سپيده به تمام اعضاي خانواده تبريك گفته بودم و فقط مونده بود نادين كه نه تلفن رو جواب مي داد نه خودش زنگ مي زد ، گوشه اي نشسته و نظاره گر شادي بچه ها بودم كه با كادوهايي كه منو ثريا براشون خريده بوديم سرگرم بودند و با خودم فكر مي كردم آيا زماني كه من همسن و سال اينا بودم كسي بهم عيدي مي داد تا اينقدر خوشحال بشم ؟ كه صداي زنگ موبايلم بلند شد و به خيال اينكه نادين هستش خنگ بازي درآورده و بدون تأمل گوشي رو برداشته و گفتم :
- سلام ، هيچ معلوم هست كجايي ؟ دوساعته سال تحويل شده ، نه تلفن جواب مي دي ، نه خودت زنگ مي زني ...
- ببخشيد نمي دونستم منتظر تماسم هستي ، وگرنه زودتر زنگ مي زدم !
با شنيدن صداي استاد تدين كه از اشتباه من خنده اش گرفته بود با لكنت گفتم :
- استاد شماييد ؟ ببخشيد فكر كردم كس ديگه اي هستش ، خيلي وقته منتظر تماس كسي بودم .
- خوشا به حال اون آدم خوشبخت ، بايدخيلي براتون عزيز باشه ؟
- بله ، برام مثل يه برادر عزيزه !!
- خدارو شكر ، مثل برادر ... ترسيدم نكنه ...
حرفش رو نيمه تمام گذاشت و من كه منظورش رو فهميده بودم اصلا حوصله نداشتم كه ادامه بده ، فقط در عجب بودم كه شماره ي منو از كجا آورده ، اما يادم اومد كه ناسلامتي پسر رئيس دانشگاه و دسترسي به پرونده و شماره تلفن كار ساده اي است كه مي تونسته انجامش بده . براي اينكه از شرش خلاص بشم پرسيدم :
- استاد ، اتفاقي افتاده كه به من زنگ زدين ؟
- بله ، افتاده !!
- چه اتفاقي ؟
- سال نو تحويل شده .
خنده ي كوتاهي كرد ، چقدر از اينكه فكر كرده بود بامزه است چندشم شد . مطمئن بودم اگه استادم نبود ، خنده ي تمسخرآميزي تحويلش مي دادم و مي گفتم « خوب شد گفتي ، آي كيو ، نمي دونستم » اما در جوابش گفتم :
- بله ، حق باشماست ، عيدتون مباك استاد !
- عيد تو هم مبارك عزيزم ، مي تونم يه درخواستي ازت بكنم پروانه جون !
نمي دونستم چرا يهو اينقدر صميمي شده بود ، با اكراه گفتم :
- خواهش مي كنم استاد بفرماييد !
- اينقدر استاد ، استاد نكن ، اسم من علي . به اسم صدام كن .
عجب آدم پررويي بود ، انگار نه انگار استاد دانشگاه ، يه ذره ديگه باهاش حرف مي زدم جواب مثبت رو ازم مي خواست . براي همين گوشي را از دهانم فاصله دادم و چند بار گفتم :
- بفرمائيد ، استاد ... استاد ... صداتون رو ندارم ...
در حاليكه از شيطنت خودم خنده ام گرفته بود تماس رو قطع كردم ، سپس به ثريا و سپيده نگاه كردم اما خوشبختانه آنها متوجه حركت من نشده بودند . دوباره تلفنم زنگ خورد ، خودش بود ، تماس رو رد كردم ، دوباره و سه باره كه تماس رو رد كردم و بار آخر ثريا كه متوجه شده بود با لحن معترضي گفت :
- چرا جواب نمي دي ؟
- مثل اينكه مزاحم‌، زنگ مي زنه حرف نمي زنه .
- خب حتما توي نقطه ي كور قرار داره ، جواب بده شايد نادين باشه ...
چاره اي نداشتم مطمئن بودم اگه به كارم ادامه بدم ثريا شك خواهد كرد بنابراين گفتم :
- بهتره برم سمت پنجره .
اينطوري حداقل ثريا نمي فهميد ماجرا چيه ! در حاليكه مانده بودم با تدين چطوري صحبت كنم دكمه ي ارتباط رو زدم و با اكراه گفتم :
- بله ؟
- ببخشيد ، مثل اينكه بد موقع مزاحم شدم ، خواب بودين ؟
نفس آسوده اي كشيدم ، صداي مردانه كه به گوشم آشنا بود اما نمي دونستم كيه در گوشي پيچيده بود . از اينكه تدين نبود دوباره شارژ شدم و گفتم :
- نه خواهش مي كنم بيداربودم ، فراموش كردين تازه سال تحويل شده ؟
- نه ، اتفاقا براي تبريك سال نو مزاحم شدم .
- منم تبريك مي گم ، ببخشيد شما ؟
- ببخشيد خودم رو معرفي نكردم ، فرزاد هستم ، راننده آژانس .
با شنيدن اين اسم قلبم به تپش افتاد ، البته حس كردم به خاطر خجالت از نشناختنش باشه ، آخه تقصيري نداشتم ، از اون شب آخر توي خونه ي حاج مهدي نديده بودمش ، تازه تلفني هم تا حالا باهاش حرف نزده بودم . اصلا شماره ي منو از كجا آورده بود ؟ سكوتي رو كه بين ما حاكم شده بود ، شكستم و گفتم :
- يادم نمياد شماره ام رو به شما داده باشم ؟
- از يه دوست گرفتم ، ناراحت شدين ؟
- نه ، راستش خوشحالم شدم صداتون رو مي شنوم ، فقط مي شه بگين اين دوست كي بود ؟
- ببخشيد ، نمي تونم بگم قول دادم سكرت بمونه .
خنديدم ، چون اين دوست يا نادين بوده يا حسين ، زياد پافشاري نكردم و گفتم :
- خيلي وقته نديدمتون ، فكر كنم باز يه 6 ماهي طول بكشه ، مثل دفعه ي قبل ...
- شايد هم كمتر از6 ماه
- مثلا چقدر ؟
خودم هم نفهميدم چرا اين سوال رو پرسيدم كه جواب داد :
- شابد ده روز !
- حالا چرا ده روز ؟
- زوده ؟
خدايا ، نمي دونستم چرا از شيطنت صداش هول شده و گفتم :
- نه مگه الان كجايي كه روز تعين مي كني ؟
- آخه الان شمالم .
- اِ ... چه خوب ، ناهيد خانم و خانواده ي حاج مهدي هم رفتن شمال ، كدوم شهر هستي ؟
- چالوس .
- آهان ... اونا رفتن رشت ، شما تنها رفتي ؟
- نه با خانواده ام .
- يعني با پدر و مادرتون ؟
بي اراده دوست داشتم در مورد خانواده اش بدونم و او هم همه چيز رو جواب مي داد ، گفت :
- اونا هم هستن .
- يعني چي ؟
- يعني با خواهر و برادر ، عمو و دايي و پسر عموها و پسر داييم ...
با شيطنت پرسيدم :
- پس دختر دايي و دختر عموها چي ، نيومدن ؟
فرزاد كه انگار از اين بحث خوشش اومده بود گفت :
- نه نيومدن .
- چرا ؟!!
- چون وجود خارجي ندارن ، توي فاميل ما ، خواهرم ، گلچهره تنها دختره .
- اِ... چه خوب .
اينبار ، فرزاد با شيطنت گفت :
- چي ، اينكه دختر دايي و دختر عمو ندارم ؟
خنديدم و با دستپاچگي گفتم :
- نه اسم خواهرت رو مي گم مي دوني كه اسم مامان منم گلچهره بوده .
- بله ، يادمه روي قبرش نوشته بود ، گلچهره ي خليلي .
- چقدر خوب يادتون مونده .
- شايد به خاطرنوشته هاي زيبايي كه روي قبرش حك شده بود يادم مونده .
و با حسي زيبا و تأثير گذار شروع به خواندن كرد :
- چه كسي مي داند كه تو در پيله ي تنهايي خود تنهايي ؟ چه كسي مي داند كه تو در حسرت يك روزنه در فردايي ؟ پيله ات را بگشا ، تو به اندازه ي يك پروانه زيبايي !!
براي چند لحظه هر دو سكوت كرديم ، او هم مثل من تحت تاثير قرار گرفته بود . دوباره خودش ادامه داد :
- شما الان كجايي؟
- خونه ي زندگي !
- خونه ي زندگي ؟!
- آره ، همون پرورشگاهي كه توش بزرگ شدم ، اين اسم رو خودم براش انتخاب كردم .
- اسم جالبيه ، اگه يه سوال بپرسم ناراحت نمي شي ؟
- نه ، بپرسين .
- قول بده ناراحت نشي .
- باشه قول مي دم .
- شما جدا توي پرورشگاه بزرگ شدي ؟
- آره ، مگه باهم شوخي داريم .
- آخه اصلا به سر و وضعت نمياد . اون خونه توي بهترين جاي شهر ، ماشين و موبايل ...
از حرفش اصلا ناراحت نشدم ، اما حوصله ي شنيدن بقيه اش رو نداشتم ، بنابراين حرفش رو قطع كردم و گفتم :
- تو هم اون روز بهت نمي اومد ،‌ با اون سر و وضع و ماشين آخرين مدل ، راننده ي آژانس باشي اما بودي . مي دوني ؟ من از 8 سالگي يه قيم دارم كه خيلي ثروتمنده و چون من خيلي براش مهم هستم ، ، مثل ريگ پول خرجم مي كنه . اون خونه و موبايل و ماشين هم از صدقه ي سر وثوق ، قيم منه ، خب حالا باورت شد ؟
- فكر كنم قول دادي ناراحت نشي ؟
- ناراحت نشدم ، فقط نمي دونم چرا گفتن اين حرفها عصبانيم مي كنه . اگه وثوق نبود ، الان منم مثل بقيه با خانواده اي كه فرزندشون شده بودم مي رفتم مسافرت ، اگه وثوق نبود ، منم به كساني تعلق پيدا مي كردم كه خانواده ام بودند مثل سپيده ، اما اين حق ازم گرفته شد . دوست ندارم نسبت به وثوق قدرشناس باشم ، دركم مي كنيد ؟
در حاليكه سعي داشتم بغضم رو كنترل كنم ، دوست داشتم برم خونه تا با وثوق چت كنم ، نبايد بذارم كسي بفهمه كه چقدر دوستش دارم . درست مثل پدري كه از دور نظاره گر بزرگ شدن بچه اش بود ، مراقبتم مي كرد و من اينقدر بد بودم. حتي به خودش هم نگفته بودم كه مثل يه پدر واقعي دوستش دارم ، چرا كه با تمام اين دوست داشتن ، باز هم خواستار يك خانواده بودم . براي همين به فرزاد گفتم :
- مي توني درك كني ، چقدر دوست داشتم الان جاي شما بودم ؟ مي رفتم شمال كنار خانواده اي كه داشتنش خيلي برام مهمه ، من توي اين لحظه پول نمي خوام ، لذتي رو مي خوام كه شما در كنار خانواده ات داري . شما يه راننده ي آژانس با درآمد متوسط هستي اما از خيلي چيزها بهره مندي كه من با اين پول و ثروت نيستم و از خيلي چيزهايي لذت مي بري كه من نمي تونم لذت ببرم .
- ولي من ، الان و توي اين لحظه ، فقط دارم از همصحبتي با شما لذت مي برم و بس .
لبخندي زدم و در حاليكه به ثريا و سپيده كه به طرفم مي اومدن نگاه مي كردم ، گفتم :
- منم همين طور، خوشحال شدم كه زنگ زدي ، فقط مي تونم يه خواهشي ازت بكنم ؟
- خواهش مي كنم ، خواهش كنين ؟
- مي شه اينقدر به من نگي پروانه خانم ، همون پروانه ي خالي بگي كافيه ، باشه ؟
- به شرطي كه تو هم به من نگي آقا فرزاد ، باشه ؟
- باشه ، ممنون از تماست ، سال خوبي داشته باشي ، شب بخير .
- تو هم همين طور به اميد ديدار .
وقتي مكالمه رو قطع كردم سپيده پرسيد :
- كي بود ؟
- يه دوست !
- اِ ... من فكر مي كردم مزاحمه ، پس خوب شد به حرفم گوش دادي .
نمي دونم چرا دچار چنين حسي شده بودم ، عجيب دوست داشتم جمله ي آخر فرزاد كه گفت « از هم صحبتي با من لذت مي بره » توي ذهنم باقي بمونه و هرگز فراموش نكنم . دوست داشتم براي وثوق بنويسم البته با يه سري سانسور ، بايد مي فهميدم نقدش از داستان امشبم چيه ؟ ولي وقتي براش نوشتم دوباره سكوت بود و سكوت كه تحويلم داد .
روزهاي عيد تند و سريع مي گذشتند . يك هفته اي كه سپيده با من بود نذاشتيم بهمون بد بگذره ، دايم مي رفتيم گردش ، پارك ، تئاتر ، سينما ، حتي ، شهربازي ، گاهي ثريا هم همراهمون مي آمد و گاهي نادين همراهيمون ميكرد كه بيشتر اوقات وسط راه با بي سيم احضار مي شد و جيم مي زد . در كل هفته ي خوب و پر از سرگرمي داشتيم . با اومدن استاد از هلند سپيده به خانه برگشت و من هم به فكر تداركات تولد ثريا افتادم . مي خواستم امسال كه خانه و زندگي دارم براش تولد حسابي اما كم مهمان بگيرم ، تصميم گرفتم استاد ، سپيده ،‌ نادين و فرزاد رو دعوت كنم . فرزاد ، از روز اول عيد كه اولين تلفن رو بهم زد ديگه روزي يكبار باهام تماس مي گرفت و حالا مي دونستم ده فروردين از شمال برمي گرده . اعتراف مي كنم كه از هم صحبتي باهاش لذت مي بردم و يه جورايي هر روز منتظر تلفنش بودم ، برام عجيب بود كه به يه راننده آژانس دل بسته شده بودم . از اينكه براش دردل كنم و در مورد خودم حرف بزنم احساس خوبي داشتم و لذت مي بردم ، شغل و موقعيتش برام مهم نبود . من درمورد خودم همه چيز رو به اون گفته بودم، احساس مي كردم دوست ندارم چيزي در زندگيم باشه و اون ندونه ، حالا ديگه نمي تونستم خودم رو گول بزنم دعوت از فرزاد براي تولد ثريا فقط بهانه اي بود براي ديدنش . وقتي دعوتش كردم ، انگار از خدا خواسته بود و فوري قبول كرد اما بهم گفت كه زودتر از ساعت 8 نمي تونه بياد ، من هم قبول كردم همين اندازه كه قرار بود بياد براي چشم انتظاري من تا دهم فروردين كافي بود .
بالاخره اون روز رسيد ، صبح زود از خواب بيدار شدم ، بايد كلي كار انجام مي دادم . اولين و مهمترين كار هديه ي ثريا بود ، بايد يه نسخه از كتاب رو كه همون روز از زير چاپ خارج مي شد تهيه مي كردم ، خريد ميوه و شيريني و گرفتن كيكي كه دو روز قبل سفارشش رو به قنادي داده بودم و صد البته نظافت و تزئين خانه . تمام كارهاي بيرون از خانه رو انجام دادم و فقط مانده بود كيك كه ساعت 4 بعدازظهر حاضر مي شد ، بايد شروع به پختن انواعي غذا مي كردم و تصميم داشتم براي ثريا غذاي مورد علاقه اش يعني استامبولي پلو رو هم درست كنم . ساعت 11 ظهر بود و كلي كار داشتم و به خودم دلگرمي مي دادم كه مشكلي نيست و به همه ي كارهام مي رسم . خريدهام رو از صندوق ماشين خارج كرده و مي خواستم به داخل ببرم اما آنقدر زياد بودن كه توي دستم جا نمي گرفتن ، چاره اي نبود جز اينكه دو يا سه بار برم و خريدها رو داخل لابي گذاشته و سري بعد رو بيارم و همه رو با آسانسور ببرم بالا . همين كار رو كردم ، خريدهارو به لابي انتقال دادم و دكمه ي آسانسور رو زدم ولي اي داد و بيدا آسانسور قطع بود و مجبور بودم چهار طبقه از پله استفاده كنم . آه از نهادم بلند شد اما چاره اي نداشتم ، با همين نيت نايلون هاي خريد رو برداشتم كه از پله ها برم بالا اما تا يه قدم برداشتم دسته ي نايلون سيبها پاره شده و تمام آنها ريخت توي لابي ، همانطور كه سيبها قل مي خورد منم تند تند جمعشون مي كردم . همه را جمع كردم و يكي آخري درست پشت در ورودي لابي افتاده بود همين كه خم شدم تا اون يكي رو هم بردارم صداي باز شدن در لابي و همزمان برداشتن سيب توسط من و تا سرم رو بلند كردم ، در ورودي محكم به پيشانيم خورد . چنان آخي گفتم كه كسي كه پشت در بود فورا وارد شد و تا سرم رو بلند كردم كه چيزي بهش بگم اما با ديدنش دردم يادم رفت ، چون همون لحظه با فرزاد رو به رو شدم و با خوشحالي گفتم :
- اِ... تويي ؟! سلام .
از ديدنم جا خورده بود ، چون گفت :
- سلام ، تو پشت دري ؟ چرا گفتيي آخ ؟
- هيچي در خورد به پيشونيم .
با نگراني پرسيد :
- ببينم ، چيزي كه نشد ؟
در حاليكه ته دلم از نگرانيش لذت مي بردم، روسري رو كنار زدم و گفتم :
- زير روسري بود چيزي نشد .
با ديدن پيشانيم كه ضربه اي نديده ، نفس راحتي كشيد و گفت :
- آخه تو پشت در چيكار مي كردي ؟
- داشتم سيبهاي رو كه ريخته بود جمع مي كردم اينم آخريش بود .
به سوي جايي كه بقيه ي خريدها رو گذاشته بودم حركت كرديم و او با ديدن كيسه هاي خريد سوتي كشيد و گفت :
- چه خبره ؟ مگه چند تا مهمون داري ؟
- با نادين اگه بياد كه محال مي دونم ، 5نفر ، اما اين خريدها مال يه هفته ي منه ، نه فقط براي امشب . حالا مياي كمكم كني ببريمشون بالا ؟ آخه آسانسور خراب شده .
لبخندي زد و در حاليكه سعي مي كرد تمام نايلون ها رو برداره گفت :
- البته كمك مي كنم كه هيچ ، حق نداري دست به هيچ كدوم بزني خودم همه رو ميارم .
- نه دوباره مي ريزه و اين دفعه سر تو آسيب مي بينه .
خنديد و نگاه معناداري بهم كرد اما چيزي نگفت ، من هم لبخندي زدم و گفتم :
- بريم ، دير مي شه هنوز كلي كار دارم .
- مثلا چه كاري ؟
- بايد خونه رو تميز كنم ، سالن رو تزئين كنم ، بعدشم غذاي مورد علاقه ي ثريا رو درست كنم .
- اِ ... غذ هم بلدي درست كني ؟
- چي فكر كردي ، دستپختم حرف نداره .
- مطمئني ؟
- منظورت چيه ؟
- هيچي فقط يادمه چند ماه پيش كه ديدمت ، مي گفتي از غذا فقط خوردنش رو بلدي .!
- اون حرف مال چند ماه پيش بود ، من دختر فوق العاده باهوشي هستم و هر چيز رو اراده كنم به بهترين نحو ياد مي گيرم ، الان هم بلدم غذا بپزم و هم بخورم . مي گي نه ، امشب مي بيني ، راستي فرزاد تو چرا اينقدر زود اومدي ، گفته بودي ساعت 8 به بعد ميايي.
بالحن شادي گفت :
- مي خواي برگردم .
منم با همان شيطنت جواب دادم :
- ميل خودته ، چون من تا همه ي مهمونا نيان تو رو توي خونه ام راه نمي دم ، مگر اينكه شانس بياري و نادين پي خل و چل بازيهاش نرفته باشه .
- بالاخره تو هم فهميدي كه نادين جز خل و چل بازي كاري نداره ؟
هر دو خنديدم و وقتي فرزاد ايستاد و نايلون ها رو روي زمين گذاشت تازه فهميدم پشت در اپارتمان هستيم و من اصلا نفهميده بودم چطوري به اين بالا رسيديم . فرزاد ادامه داد :
- بفرماييد اينم بارهاتون ، كاري ، چيزي ندارين ، انعامي نمي خواي بدي ؟ هنوز حرفش تموم نشده بود كه در آپارتمان ناهيد خانم باز شد و نادين و حسين بيرون آمدند و تا خواستم بگم ، شانس آوردي نادين خونه است كه سطل آبي رو روي سرم ريختند و خيس آب شدم . دهنم وا مونده بود، اول به فرزاد كه او هم كمي خيس شده بود نگاهي كردم و بعد به حسين و نادين كه خنده روي لبانشون ماسيده بود خيره شدم ، نمي دونستم چي بايد بگم ، تصميم گرفتم سرشون داد بزنم اما نتونستم و فقط خيلي آرام گفتم :
- اين چه كاري بود ؟
نادين كه معلوم بود حسابي از عكس العمل احتمالي من ترسيده بود گفت :
- پري ، به خدا مي خواستيم آب رو بريزيم روي فرزاد ، مي دوني اين رسم ضيافت ماست ، هر كي ديرتر برسه بايد خيس بشه . آخه ما از كجا مي دونستيم فرزاد تو رو سپر بلا مي كنه ؟
سپس نگاه ملامت باري به فرزاد انداخت و گفت :
- تو خجالت نمي كشي ؟ اين دختر معصوم رو فرستادي جلو ! اگه خواهر عزيز من سرمابخوره ، تو جواب گو هستي ؟ تازه كي جواب ناهيد جون رو بده ؟
حسين - من كه به حاج مهدي مي گم رفيقمون ، نارفيق شده .
- نگران اون نباش من خودم پليس هستم پرونده اي براي اين آقا فرزاد درست كنم كه من و تو عمرا به پاش بسوزيم .
فرزاد كه تا آن لحظه ساكت بود نگاه ملامت باري به آن دو انداخت و گفت :
- شما دو تا آخر پررو هستين ، خجالت نمي كشين ؟ چشم ندارين ، وقتي دارين آب مي ريزين ببينين طرف حسابتون كيه ؟ اينم عوض معذرت خواهي كردنتونه ؟
سپس به من نگاه كرد و گفت :
- من واقعا معذرت مي خوام ، اين آب حق من بود . نادين كه خودت مي دوني ، اما اين رو بدون اين حسين هم مشكل بينايي داره ، ظاهرا اونم از نوع كوررنگي . البته اين مسئله بين اين دوتا به صورت ژنتيك جريان داره ، مثلا همين نادين كه يادت هست ، شب و تاريكي رو ، روز و روشني مي بينه .
با اين حرف فرزاد زدم زير خنده ، الحق كه خوب حال اين دوتا كه من از پرروييشون داشتم شاخ در مي آوردم رو گرفت . اين رو مي شد از قيافه ي دمغ نادين و حسين به خوبي فهميد ، آنقدر از حرفش خوشم اومده بود كه به كلي دلخوري از خيس شدن رو فراموش كردم . به هر حال فهميدم هر چي كه بوده ، هدفشون من نبودم ، البته كل ماجرا رو سپيده كه زودتر ازبقيه اومد ، برام تعريف كرد و گفت :
- نادين و حسين و فرزاد از بچگي ، خاطره اي از روز دهم فروردين دارن و بين خودشون مرسوم كردن اين روز هر كجا كه باشن ، حتي كره ي مريخ بايد خونه ي نادين جمع بشن و ضيافتي سه نفره راه بيندازند. اما براي دست انداختن و شوخي كردن با خودشون هركس ديرتر برسه يه سطل آب مهمونش مي كنن .
وقتي ماجرا رو فهميدم ، خيلي خوشحال شدم كه اون دوتا اشتباه كردن چون الان ديگه بساط خنده و تمسخرشون فرزاد نبود ، بلكه خودشون دو تا بودن . تازه اين ماجرا به نفع من هم تموم شده بود چون براي تلافي كار زشتي كه كرده بودن ، مجبورشون كردم خريدهام رو بذارن توي خونه و بعد از رسيدن سپيده بايد خونه رو تميز مي كردن و سالن رو تزئين ، تازه نادين رو هم مجبور كردم ساعت 4 بره كيك رو از قنادي بياره . ديگه بماند كه ضيافت هر سالشون ، امسال در خانه ي من و در حين تميزي و تزئين سالن برگزار شد و چقدر سپيده و فرزاد دستشون انداختن و خنديديم و چقدر من لذت بردم از شادي و خوشحالي فرزاد .
بعد از تمام شدن اكثر كارهاي سخت پسرها رفتن تا آماده شده و دو ، سه ساعت ديگه برمي گردند . نيم ساعت قبل از اومدن مهمانها ، تمام كارها انجام شده بود و فقط مونده بود كشاندن ثريا به خانه ي من ، نقشه ي اين كار رو سپيده كشيد و قرار شد به ثريا تلفن كنم و خودم رو به مريضي بزنم . خدا مي دونه وقتي بهش زنگ زدم چه دروغها كه سر هم نكردم ، موقع حرف زدن چنان لحن بيمارگونه اي به صدام داده بودم كه بيچاره گفت الان خودم رو بهت مي رسونم . طفلي حدس زده بود اوريون گرفته باشم ، در فاصله ي رسيدن به خانه ي من چقدر با سپيده به اين شيطنت خنديديم ، اما ته دلم دچار عذاب وجدان بودم جون مي دونستم تا رسيدن ثريا سه ربعي طول خواهد كشيد و دلش شور خواهد زد . تا اومدن مهمونا يه دوش ده دقيقه اي گرفتم و لباس زيبايي رو كه قبل از عيد خريده بودم و ثريا هنوز نديده بود پوشيدم ، سارافون كشي ، مشكي رنگي كه كاملا كيپ تنم بود . وقتي خودم رو توي آينه برانداز كردم خيلي راضي بودم . از سپيده هم خواستم تا نظرش رو بگه :
- حرف نداري ، چي شدي ! فقط طفلي فرزاد كه امشب چه دلي ازش مي بري .
براي يك لحظه به خودم لرزيدم ، منظور سپيده از اين حرف چي بود ؟ خواستم جوابش رو بدم كه صداي زنگ در بلند شد ، سپيده فوري رفت تا در رو باز كنه و من كه دوباره خودم رو برانداز مي كردم به اين فكر فرو رفتم كه چرا سپيده ، اسم فرزاد رو برد و مثلا نگفت نادين يا حسين . هر چي بود برمي گشت به رفتار من با فرزاد ، اما مگه من چه رفتاري با او داشتم ، فكر كردن به اين موضوع كلافه ام مي كرد و بي فايده هم بود . وقتي از پايين صداي مهمانها رو شنيدم ، تنها صدايي كه ناخودآگاه لبخند ذوق رو به لبم آورد ، صداي فرزاد بود و اين صدا باعث شد كه دست از آينه كشيده و به آنها ملحق شوم . دوست داشتم هر چه زودتر ببينمش ، انگار نه انگار دو ساعت پيش از خانه ي من رفته بود .
وقتي از پله ها پايين اومدم براي يك لحظه برق تحسين رو در چشمان فرزاد ديدم ، اما به روي خودم نياورده و مشغول پذيرايي از آنها كه حالا مهمان رسمي من بودند شدم .
دقيقا راس 45 دقيقه اي كه فكر مي كردم ثريا رسيد ، صداي زنگ در كه بلند شد ،آيفون رو برداشته و در رو باز كردم تا بياد بالا ، در آپارتمان رو هم نيمه باز گذاشتم . نادين كنار در ايستاد تا به محض ورود بادكنك بالاي در رو بتركونه ، لامپ ها رو خاموش كرده و پشت پيانو قرار گرفتم ، چون آسانسور خراب بود و سكوت محض همه جا رو فرا گرفته بود صداي پاي ثريا رو توي پله ها مي شنيديم . به محض اينكه در آپارتمان باز شد ، نادين بادكنك رو تركوند و محتويات اون كه ستاره و كاغذهاي رنگي بود روي سر ثريا ريخت . همزمان سپيده چراغ رو ، روشن كرد و من شروع به نواختن آهنگ تولدت مبارك نمودم و همه يك صدا اين آهنگ رو براش خونديم . وقتي آهنگ تموم شد قيافه ي ثريا كه حسابي جا خورده بود ، ديدني شده بود . بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم :
- تولدت مبارك مامان ثريا !!
در حاليكه بهم مي خنديد ، اشكش سرازير شد و مرا محكم در آغوش گرفت . بوسه اي بر گونه اش زده و پرسيدم :
- غافلگير شدي نه ؟!
- خيلي ، اصلا يادم نبود تولدمه .
و دوباره منو در آغوش گرفت كه صداي غرغر نادين بلند شد :
- اي خدا باز اين فيلم هندي زنها شروع ، چقدر بدم مياد از اين روح لطيف و زنانشون .
در حاليكه هر دو مي خنديديم از آغوش هم جدا شديم ، سپيده رو به نادين گفت :
- نه عمو نادين ! اشتباه نكن ، شما از لطافت روح خانمها بدت نمياد ، حسودي مي كني.
- تو باز چشمت به بابات افتاد ، براي من زبون درآوردي ؟ نمي دونم كي مي خواي بفهمي كه ناصر قبل از اينكه پدر تو باشه ، برادر من بوده . درست نمي گم داداش ؟
استاد كه كنار او و مابين فرزاد و حسين ايستاده بود با لحن طنز آلودي گفت :
- برمنكرش لعنت ، ولي الهي من فداي داداش گلم بشم ، من وسط دعوا دختر گلم رو كه ول نمي كنم ، داداش خل و چلم رو بچسبم .
با اين حرف استاد سپيده شكلكي براي نادين درآورد و گفت :
- خوردي عمو جون !؟
- نه ، هنوز كه كيك رو تقسيم نكردن .
بعد رو به من كرد و گفت :
- بابا ، پري ، اين كيك چي شد بيارش ديگه .
- نه پري جون نياري ، مي دوني كه عمو همش رو مي خوره و نمي ذاره چيزي به ما برسه . يه دقيقه صبر كني ، احضارش مي كنن بره كلانتري بعد كيك رو بيار .
- سپيده خانم ! محض اطلاع جنابعالي بايد بگم ، من امروز مرخصي دارم و پام رو از اينجا بيرون نمي ذارم ، بعدش هم كي كيك خواست ؟ من فقط مي خوام از روي شمع هاش بفهمم ثريا خانم چند سالشه !
بعد شكلكي براي سپيده درآورد ، سپيده كه حسابي حرصش گرفته بود گفت :
- پس بايد تا بعد از شام صبر كني چون شما شكمو هستي ، شايد شام حسابي بخوري و جا براي كيك خوردن نداشته باشي و يه چند تا تيكه به ما برسه .
- تو نگران نباش عزيزم ! آخه مي دوني ، نه كه مهموناي امشب هيچ كدوم مثل تو به خاطر يه تيكه كيك جلزو ولز نمي كنن ، شده از سهم خودشون مي زنن همون چند تا تيكه اي رو كه من اشتهاي خوردنش رو ندارم مي دن به تو تا يه وقت شب آرزو به دل كيك نري خونه ...
سپيده كه معلوم بود حسابي كم آورده با نگاهي معترض به استاد نگاه كرد و گفت :
- اِ... بابا ! ببين چي مي گه ؟
استاد چيزي نگفت و در حاليكه همه با خنده به سمت سالن مي رفتيم ، نادين رو به او كه دمغ شده بود كرد و گفت :
- خوشم مياد كه بابات خوب مي فهمه چيزي كه عوض داره گله نداره
- نادين جان ! شما اين موضوع رو از كجا فهميدي ؟
- از سكوت شما ناصرجان .
- دِ... همين ، مشكل تو همينه ديگه ، ببين عزيزم ! من با سكوتم به دخترم درس دادم كه جواب ابلهاني مثل تو خاموشي است .
نادين كه از خنده ي سپيده حرصش گرفته بود لبخندي تصنعي زد و گفت :
- از لقب نيكويي كه به من عطا فرموديد ، ممنونم ! فقط ناصر جان اگه باز هم از اين القاب بلدي ، بگو كه خيلي به دردم مي خوره.
سپيده خواست چيزي بگويد كه فهميدم اين قصه سر دراز داره ، به آشپزخانه رفتم تا چايي بريزم . در حاليكه مشغول ريختن چايي بودم حواسم به ثريا بود كه بي توجه به كل كل نادين و سپيد ، داشت با فرزاد حرف مي زد . مدتها بود اين طوري نديده بودمش ، شايد از سالهايي كه به دبيرستان مي رفتم تا به حال . وقتي با سيني چايي وارد شدم اول به سمت او رفتم ، با لبخندي تشكرآميز چايي را برداشت ، فرزاد و استاد و سپيده و حسين هم به همين منوال چايي برداشتند اما وقتي نوبت نادين شد طلبكارانه گفت :
- چه عجب بالاخره يه چيزي از تو به ما رسيد ، دهنم خشك شده بود .
در حاليكه كنار ثريا جا مي گرفتم ، شانه اي بالا انداخته و گفتم :
- اولا از من به تو زياد رسيده ، نمونه اش رسوندن هر روز صبح به اداره ات . ثانيا كمتر حرف بزن ، مطمئن باش دهنتم كمتر خشك مي شه .
- ببينم ، خودت تنهايي كشف كردي ؟ آدم حرف نزنه دهنش خشك نمي شه ؟
- نيازي به كشف پروانه نيست دو دقيقه حرف نزن بهت ثابت مي شه .
- چي مي گي فرزاد نادين حرف نزنه اونم دو دقيقه ! اصلا نمي شه ...
- سپيده راست مي گه ، حالا برفرض محال هم كه من دو دقيقه حرف نزنم ،‌جواب اونايي رو كه فكر مي كنن من حرف نزنم حروم مي شم چي بدم ؟
- راست مي گه ! آخه نيست در و گوهر از دهنش مي ريزه ، مي ترسه ما كلي از اين در و گوهرها رو از دست بديم .
توي تمام اين لحظات كه رفتار نادين و سپيده رو نگاه مي كردم با خودم فكر كردم ، چقدر هم ديگه رو دوست دارن اما نمي تونن يه دقيقه بهم گير ندن . سرميز شام هم همين برنامه ادامه داشت ، يكي اين مي گفت و يكي اون جواب مي داد . استاد هم گاهي به طرفداري از سپيده وارد ماجرا مي شد ، اما بقيه فقط تماشا چي بودند . وقتي شام خورديم ، حواسم به ثريا بود ، انگار توي عالم ديگه اي سير ميكرد . آخه اولين باري بود كه غافلگير شده بود ، انگار باور نداشت كه مهوني براي اون برپا شده . چه خوب درك كرده بود كه من ياد گرفته ام فقط به فكر خودم نباشم و اطرافم رو ببينم ، مخصوصا وقتي كيك سي سالگيش رو بريد و هديه ها رو باز كرد تا به كادوي من رسيد و وقتي روي صفخه ي اول آن را كه نوشته بودم :
« تقديم به ستاره ي آسماني كه به خاطر من رنج سفر به زمين را تحمل كرد تا مامان ثرياي من باشد . »
خوشحال بودم از اينكه خوشحالي او را در اشكنانش موقع خواندن اين متن مي ديدم .
بعد از اينكه هديه ها باز شد وكيك رو خورديم ، مشغول خوردن ميوه شديم . حسين و فرزاد و نادين در گوشه اي از سالن نشسته بودند و صحبت مي كردند ، به قول سپيده ضيافت هر سالشون ، امسال ، به نفع نادين و در خانه ي من برگزار شده بود . اعتراف مي كنم كه در عمرم آدمي به خوش خوراكي نادين نديده بودم ، عجيب بود كه چرا چاق نمي شد ، البته لاغر هم نبود پر بود ، قد بلند و هيكلي ورزيده كه خيلي مي خورد پليس باشد . از سپيده شنيده بودم كه در و رزش كاراته كمربند مشكي دارد ، اما نمي شد باور كرد آدمي مثل نادين كه دايم فقط شوخي مي كرد و مي خنديد اهل خشونت و كاراته باشه ، اما بود . من هميشه اين خصوصيت او را كه به خوبي تونسته محيط كار و محيط زندگيش رو از هم تفكيك كنه ، مي ستودم . نقطه ي مقابل نادين استاد بود كه چه در دانشگاه و چه در خانه يك مدل رفتار مي كرد .
ناهيد خانم برام دردل كرده و گفته بود كه براي دو تا پسرشان دل نگرونه ، نادين كه هيچي رو جدي نمي گرفت و به فكر زن و زندگي نبود و فقط دنبال گرفتن اين دزد و اون قاتل بود . استاد هم كه بعد از شهادت زنش لباس مشكيش رو با شاگردها و تنها دخترش سفيد كرده بود و ناهيد خانم ، نگران بود اين تنهايي تا اخر عمر دامنگيرش بشه و دست از سرش برنداره . وقتي به طرف فرزاد نگاه كردم ، چشمم به استاد افتاد كه تنها كنار كتابخانه نشسته بود و كتابي را كه به ثريا هديه داده بودم ، ورق مي زد ؛ براي اينكه بدانم نظرش درباره ي كتاب چيست از پيش ثريا و سپيده بلند شدم و به سمت استاد رفتم . وقتي متوجه من شد كتاب را بست و كناري گذاشت و گفت :
- كار خيلي خوبيه !!
با خوشحالي كنارش نشستم و پرسيدم :
- جدي ؟ خوب نگارش و ترجمه اش كردم ؟
- نگارش و ترجمه اش رو نمي گم ، اين كه تقديمش كردي به ثريا كار خوبي بود .
- مي دونيد استاد ؟ مدتها بود توي فكر اين كار بودم ، راستش مي خواستم يه جورايي خوش حالش كنم ، به نظر شما خوشحال شد ؟
- از من مي پرسي ؟نگاهش كن خودت مي فهمي !
سپس استاد مكثي كرد و دوباره ادامه داد :
- مي دوني پروانه ! چهار سال شاگردم بود ، هميشه آروم و سربه زير بود تا اينكه عاشق شد ! جريانش رو كه بهت گفته مگه نه ؟
دقيق نگاهم كرد تا ببينه عكس العملم چيه ، ياد اون روز توي رستوران ايتاليايي افتادم و با سر جواب مثبت دادم و استاد ادامه داد:
- يك دفعه اون شاگرد آروم ، شد يه پارچه شر و شور ولي فقط براي چهار ماه ، چون يهو خاموش شد . چه خاموشي غمباري !!
استاد سكوت كرد و به فكر فرو رفت ، اما من كه تازه مشتاق شنيدن شده بودم پرسيدم :
- استاد ، ثريا به من نگفت چرا اوني كه دوستش داشته يك دفعه تركش مي كنه ! شما مي دوني ؟
استاد شانه اي بالا انداخت و گفت :
- ظاهرا طرف قصد نداشته ايران زندگي كنه ! ثريا هم مخالف رفتن از ايران بوده و اون هم به يك ماه نكشيد ازدواج مي كنه و از ايران مي ره .
- خب ، چرا ثريا بهش مي گه نه مگه دوستش نداشته ؟
- گفتم كه ثريا اون رو دوست داشته ، رفتن از ايران رو دوست نداشته .
- حتي به خاطر كسي كه دوستش داشته ؟ مگه مي شه ؟
استاد سكوت كرد ، حس كردم در ذهنش داره دو دوتا ، چهار تا مي كنه ، تا جواب مناسبي براي من پيدا كنه چون واقعا نمي تونستم درك كنم كه اين چه عشقي بوده كه يكي به خاطر اون يكي حاضر به سفر رفتن نمي شه و قيد همه چيز رو مي زنه . استاد كه انگار جوابي براي من پيدا كرده بود ، زل زد توي صورتم و گفت :
- ببين عزيزم ، لازمه ي دوست داشتن ، شناخت كافي و اعتماده كه متاسفانه ثريا ، اين شناخت و اون آقا هم هيچ كدام رو نداشته . ثريا هم وقتي مي فهمه با چنين آدم سستي طرفه ، با تمام علاقه اي كه بهش داشته ترجيح مي ده قيدش رو بزنه ! مي فهمي چي مي گم ؟
من كه اصلا نفهميده بودم ، سرم رو به علامت منفي تكان دادم . استاد قيافه ي غضب آلودي به خود گرفت و گفت :
- شاگرد خنگ من ! درست مثل ، استاد تدين كه هيچ شناختي از تو نداره و فكر مي كنه ، اين ناز و اداهاي تو براي جواب ندادن به خواستگاريش از روي حجب و حيا و شرم دخترانته . بخت برگشته خبر نداره ، تو نمي دوني خجالت رو چه جوري مي نويسن ! چه برسه به اينكه تو ذاتت ازش بهره اي داشته باشي .
از استدلال استاد در مورد خودم و استاد تدين خنده ام گرفت ، به قول استاد من و خجالت ، اصلا خجالت سرم نمي شد . اونم به خاطر خواستگاري كه براي نمره تحملش مي كنم ، الحق كه استاد خوب من و خصوصيات اخلاقيم را شناخته بود و شايد همين شناخت بود كه باعث صميميت و راحتي بين ما مي شد . با خنده بهش گفتم :
- استاد ! كجاش رو ديدي ؟ بهتون نگفتم شب عيد ، بعداز تحويل سال نو بهم زنگ زد ، چنان عزيزم و جونمي راه انداخته بودكه نگو و نپرس ، آخرش هم ازم تقاضا كرد كه به اسم كوچيك صداش كنم . به خدا دلم مي خواست هر چي بد و بيراه از نادين ياد گرفته بودم نثارش كنم ، اما ترجيح دادم بذارمش سر كار .
- باز چه دسته گلي به آب دادي ؟
با آب و تاب گفتم :
- هيچي ! فقط وانمود كردم صداش قطع و وصل مي شه ، چند بار گفتم استاد ، الو ، صداتون نمياد و تماس رو قطع كردم ، اما مگه ول كن بود هي زنگ مي زد ، منم رد تماس مي دادم .
بعد از تعريف ماجرا شروع به خندبدن كردم ، اما استاد فقط به زدن لبخندي اكتفا كرد و گفت :
- خوبه ! اما پروانه ! تو تا كي مي خواي اين آقاي تدين رو بذاري سر كار ؟ اخلاقا كار درستي نمي كني !!
- يعني شما مي گي من چي كار كنم ؟ جواب مثبت بهش بدم ؟
- من نظرم رو همون روز كه پيغامش رو برات آوردم بهت گفتم ، اگه چنين موقعيتي براي سپيده پيش مي اومد مخالف بودم زندگي كردن با مردي كه 12 سال ازت بزرگتر باشه ، همسرش رو طلاق داده و يه دختر داره ، كار ساده اي نيست و من اصلا صلاح نمي دونم اما باز هم تصميم آخر رو خودت بايد بگيري . !
- اما استاد ! شما كه جواب منو مي دونيد ؟!
- بله مي دونم ، از ترس اينكه نمره ات رو نده ، گذاشتيش سر كار تا ترم تموم بشه . ببين پروانه جان ! من واقعا دلم داره براي اين تدين بيچاره مي سوزه ، شبي نيست كه به من زنگ نزنه و نخواد هر چه زودتر جواب بله رو از تو بگيرم . يا زودتر جوابش رو بده ، يا موضوع رو به ثريا مي گم . بذار بدونه چه دختري بزرگ كرده ، كارش سركار گذاشتن بچه هاي مردمه .
- اولا شما هيچي به ثريا نمي گين ! در ثاني بچه هاي مردم كجا بود ؟ همين تدين ، زن طلاق داده است كه اونم حقش.
استاد با لحن معني داري گفت :
- مطمئني فقط تدينه ؟
- منظورتون چيه ؟
- هيچي ، فقط نمي دونم چرا فكر مي كنم ، اون پسر جووني هم كه الان اون گوشه ي سالن كنار نادين و حسين نشسته و داره نگاهت مي كنه هم شامل همين بچه هاي مردم مي شه .
بي اختيار به سمتي كه استاد گفته بود برگشتم ، حق با او بود و فرزاد داشت نگاهم مي كرد ، اما به محض اينكه نگاهمان در هم تلاقي پيدا كرد ، سرش رو پايين انداخت و اين حركت او ، و لبخندي كه براش زده بودم از چشم استاد دور نماند و گفت :
- نه بابا ، انگار همچين سركار هم نيست ، مثل اينكه يه جورايي از آقا فرزاد ما خوشت اومده ؟
با سر جواب مثبت دادم ، اما نمي دونم استاد از لبخند من چه برداشتي كرد كه گفت :
- خانم رو باش ، با يه رودستي من خودت رو لو دادي ؟ پس تو هم دوستش داري ؟
من كه تازه متوجه منظور استاد شده بودم فوري جواب دادم :
- دوست داشتن چيه استاد ؟ منظور منو بد برداشت كردين ! من و فرزاد از دوستان خوب و صميمي هستيم ، همين !!
- بله مي دونم ، از دوستايي كه خيلي هم همديگه رو دوست دارن ؟
از تعبير استاد نه تنها ناراحت نشده بودم ، بلكه خنده ام هم گرفته و گفتم :
- استاد اين دفعه رو اشتباه كردين !!
- فكر مي كني عزيزم ! رنگ رخساره ، خبر مي دهد از سر درون ... فرزاد كه تابلوئه ، هيچي ! راه مي ره ... پروانه ! چه خونه ي قشنگي ، چه تابلوهاي زيبايي ، چه پيانوي باكلاسي ، عزيز من ! ما خودمون ختم اين حرفا بوديم !
در حاليكه از لحن استاد كه اداي فرزاد رو درمي آورد خنده ام گرفته بود گفتم :
- من كه گفتم اين بار اشتباه حدس زدين !
- اميدوارم تو راست بگي و اينطور باشه !
به شوخي جواب دادم :
- حالا چرا اميدوارين ؟ مگه بهم نمي آييم ؟
- از لحاظ تيپ و قيافه و هيكل و زيبايي چرا !! اما از نظر خانوادگي و طبقات اجتماعي نه ، شما دو تا طبقه اي اجتماعي مجزا و دور از هم دارين ! يكي تون خيلي بالاست و اون يكي به خاطر ديد اشتباه مردم خيلي پايين ديده مي شه ...
با حرف استاد موافق نبودم ، نمي فهميدم چرا چنين قياسي بين من و فرزاد كرده بود ، بنابراين با اعتراض گفتم :
- كي گفته من از فرزاد بالاترم استاد ؟ شما كه مي دوني پدر و مادر من فوت كردن ، اگه وثوق هم نباشه يه پاپاسي ندارم . در عوض فرزاد ، هم پدر و مادر داره هم يه ماشين كه با مسافر كشي هم شده يه پولي گير مياره ، پس اون از من بالاتره ...
استاد خنديد و گفت :
- با اين تواضعي كه تو داري ، منو كشتي ، حالت خوبه ؟ دختر جون ! فرزاد و مسافركشي ؟ شانس بياري خانواده اش نفهمنن همچين توهيني به پسرشون كردي !
- من توهيني به پسرشون نكردم ! خب بچه شون راننده ي آژانس ديگه !!
- كي به تو گفته فرزاد راننده آژانسه ؟
- خودش گفت ، نه نادين گفت ، اصلا آشنايي ما از همين شغلش شروع شد ديگه !
كاملا معلوم بود كه استاد گيج شده ، بنابراين پرسيد :
- يعني فرزاد تو رو به عنوان مسافر سوار كرده بود ؟ بگو ببينم جريان چيه ؟
- خب معلومه ، جريان مربوط به روز اوليه كه من اومدم اينجا ! براي رفتن به بهشت زهرا ، احتياج به آژانس داشتم كه نادين گفت دوستش فرزاد راننده ي آژانسه ، اونم منو برد سر خاك مادر و پدرم و برگردوند .
استاد اين بار با حيرت بيشتري پرسيد :
- يعني فرزاد راننده ي آژانس تو شد و ازت كرايه گرفته ؟
- نه كرايه نگرفت ، اون طوريكه نادين مي گفت ، پنج شنبه ها براي شادي روح پدر بزرگش صلواتي كار مي كنه . چطور مگه استاد ؟ شما نمي دونستي ؟
در حاليكه با غضب به نادين كه مشغول خيار خوردن بود نگاه مي كرد گفت :
- پس همه چي زير سر اين نادين بدجنس ، يه پس گردني مي خواد . يعني چند ماه تو رو گذاشته سر كار و تو نفهميدي ؟ واقعا دختر خنگي هستي !
من كه پاك گيج شده بودم پرسيدم :
- چي رو نفهميدم استاد ؟
- الان بهت مي گم !
سپس ثريا رو صدا كرد ، سپيده هم همراه ثريا به سمت ما اومد . استاد در حاليكه به من اشاره مي كرد به ثريا گفت :
- مي دوني دخترت چي مي گه ؟
- نه ، چي مي گه ؟
- ميگه فرزاد راننده آژانسه و يه بار اونو ...
هنوز حرف استاد تموم نشده بود كه ثريا زد زير خنده و رو به من گفت :
- طفلي كتي ، اگه بدونه چه فحشي به فرزادش دادي ، بابات رو مياره جلوي چشمت .
ديگه كاملا سر در گم شده بود ، منظورشون چي بود ؟ من چه فحشي به فرزاد داده بودم ، كتي كي بود ؟ بعد از لحظاتي همه اين سوالات رو از ثريا پرسيدم او كه متوجه شده بود گيج شده ام و مغزم بهم ريخته ، با آرامش گفت :
- يادته كه چند ماه پيش كه الهام و سينا اومده بودن ، خونه ي من مهموني بود ؟
- آره ، يادمه ! خب كه چي ؟
- كتي رو يادته ؟ دختر دايي من ! از تو خوشش اومده بود و سر ميز شام مدام از پسرش تعريف مي كرد ؟
- آره ، يه چيزايي يادمه ، خب چه ربطي داره ؟
- فرزاد ، همون پسره است ! پسر كتي ، دختر دايي من ، يكي از افراد خاندان فخيم زاده ، حالا فهميدي راننده آژانس چيه ؟
ديگه چيزي نمي شنيدم ، فقط اين جمله ي استاد « سركار گذاشتنت » توي گوش و مغزم زنگ مي زد ، يعني نادين و فرزاد كه اينقدر به صداقتش اعتماد داشتم ماهاست كه منو سر كار گذاشتن ؟ پس فرزادي كه اين همه احساس خوب بهش داشتم ، فخيم زاده بود ، عضو خانواده اي كه جز خاطره اي بد در اولين برخورد چيزي بام يادگار نذاشتن و من با اون روراست و صادق بودم و در عوض اون با من ... !! بي اختيار و بدون اينكه اراده ي پاهام دست خودم باشه ف به طرف فرزاد حركت كردم . وقتي مقابلش قرار گرفتم ، لبخندي به رو زد كه مي خواستم سرش رو از تنش جدا كنم ، احساس كردم چقدر از اين لبخند دروغين متنفرم ، به سختي خودم رو كنترل كردم و با صدايي كه از خشم مي لرزيد پرسيدم :
- فرزاد ! كار و كاسبي چطوره ؟
نادين جواب داد :
- تعريفي نداره پروانه جون ! مسافر زياد گيرش نمياد .
- چقدر بد ، پس حسابي به خنس خوردي ؟ حالا چيكار مي كني ؟ هنوز پنجشنبه براي شادي روح بابابزرگت صلواتي مسافر مي بري ؟
فرزاد كه خشم منو احساس كرده بود سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت ، اما نادين كه هنوز دوزاريش نيفتاده بود ادامه داد:
- پروانه خانم !شما چه حرفهايي مي زني ، نذر كه رونق و كسادي سرش نمي شه ، نه فرزاد ج...
اجازه ندادم اداي كلمه ي جانش تموم بشه ، بي اراده و بدون اينكه بخوام كنترلم رو از دست داده و با صدايي عصبي كه شبيه فرياد بود گفتم :
- خفه شو نادين !!
با فرياد من ، ثريا و استاد و سپيده به سمتمون اومدن تا ببينن جريان چيه ، نادين كه تازه فهميده بود ديوانه شده ام سكوت كرد و هيچي نگفت . با خشم و تنفر پوزخندي زدم و گفتم :
- خوبه ! پس بلدين خجالت بكشين ، از خونه ي من برين بيرون ...
در همين حين ثريا با اعتراض دخالت كرد و گفت :
- پروانه ! اين چه طرز برخورد با مهمونه ؟
در حاليكه به سمت چوب لباسي مي رفتم تا لباس هاشون رو بدم جواب دادم :
- مهموني كه ماهها ميزبانش رو دست بندازه و بهش بخنده ، لياقت ادب رو نداره .
پالتوي فرزاد رو به سمتش گرفتم و به در اشاره كرده و گفتم :
- بفرماييد !!
سپس در رو براش باز كردم ، فرزاد بلند شد و به بقيه نگاهي انداخت و آرام گفت :
- ببخشيد ، خداحافظ...
خواست پالتويش رو از دستم بگيره كه ولش كردم زمين ، همه بهت زده به ما نگاه مي كردند ، خم شد و پالتو رو برداشت و گفت :
- پروانه ! متاسفم هر بار خواستم ...
نذاشتم حرفش تموم بشه ، بي توجه به او رو به نادين كرده و گفتم :
- نادين ، نشنيدي چي گفتم ، بيرون لطفا .
او هم بلند شد و بي آنكه با ديگران خداحافظي كنه به سمتم اومد ، چهره اش خيلي در هم و شكست خورده بود ، تا حالا اين طور نديده بودمش . دوباره پوزخندي زدم و گفتم :
- بهت گفته بودم ، خنگ نيستم و فرق شوخي و دست انداختن رو مي فهمم ، پس هر چقدر دلت مي خواد باهام شوخي كن اما دستم ننداز . نگفته بودم :
- متاسفم...
- باش ، هم براي خودت ، هم براي رفيق پستت و هم براي من كه بهتون اعتماد كردم غافل از اينكه مضحكتون بودم .
سپس رو به فرزاد كرده و گفتم :
- تو بيشتر متاسف باش ، البته دست خودت نبوده و هر چي باشه ، رگ و ريشه ي فخيم زاده ها يي و خون يكيشون هم كه توي تنت باشه كافيه !!
هر دو بدون هيچ حرفي از در خارج شدند و من در رو بستم . وقتي در بسته شد ، با استاد و سپيده و حسين و ثريا كه خيلي دمغ شده بودند رو به رو شدم . باورشون نمي شد من چنين حركتي كرده باشم ، احساس مي كردم كه همشون موندن كه چي بهم بگن ؟ به خصوص ثريا ، به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و روي لبام گذاشتم و بوسيدم و گفتم :
- معذرت مي خوام ، سعي داشتم امشب ، شب خوبي برات باشه . اما نشد ، ديدي باز فخيم زاده ها نذاشتن ما شاديمون كامل بشه ، ازشون متنفرم ...
خودم رو در آغوشش انداختم و با صداي بلند شروع به گريه كردم ، خودم هم نمي دونستم چرا ، اما دلم مي خواست آنقدر بلند گريه كنم تا صداي شكستن قلبم از جانب فرزاد رو نشنوم .
صداي شرشر بارون ، سكوتي رو كه در اتاقم حاكم بود مي شكست . نمي دونم چند ساعت شده بود كه همه رفته بودن ؟ چه مهموني بدي شده بود ، با شادي و جنب و جوش شروع شد و با غم و سكوت پايان يافت . طفلي ثريا ، چه شب خوبي رو شروع كرده بود و من چه بد خرابش كردم . خب دست خودم نبو
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 57
  • بازدید امروز : 220
  • باردید دیروز : 105
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 668
  • بازدید ماه : 5,879
  • بازدید سال : 67,648
  • بازدید کلی : 522,454