قسمت یازدهم
برای دانلود قسمت یازده به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 245 | majid |
![]() |
0 | 211 | majid |
![]() |
0 | 240 | amirali |
![]() |
0 | 169 | amirali |
![]() |
0 | 165 | amirali |
![]() |
2 | 305 | amirali |
![]() |
0 | 194 | amirali |
![]() |
32 | 2345 | amirali |
![]() |
5 | 720 | cenotaph |
![]() |
0 | 196 | amirali |
![]() |
0 | 225 | amirali |
![]() |
0 | 176 | amirali |
![]() |
0 | 211 | amirali |
![]() |
0 | 433 | amirali |
![]() |
0 | 242 | amirali |
قسمت یازدهم
برای دانلود قسمت یازده به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب
قسمت دهم
برای دانلود قسمت دهم به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب
قسمت نهم
برای دانلود قسمت نهم به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب
قسمت هشتم
برای دانلود قسمت هشتم به ادامه مطلب برید
برید ادامه مطلب
قسمت هفتم
برای دانلود قسمت هفتم به ادامه مطلب برید
ادامه مطلبو دریاب
قسمت ششم
برای دانلود به ادامه مطلب برید
برا خوندنش ادامه مطلبو دریابید
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
برای رسیدن به جواب سوال برید به ادامه مطلب
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: ...
برای خوندن این داستان جالب به ادامه مطلب برید
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
ائلشن يك مرد بود
ساعت 11 شب بود هر شب اينموقه سارا خوابه خواب بود ولي امشب هر چقدر سعي مي كرد خواب به چشمانش نمي اومد.علت اين بي خوابي عشقش بود، كامران.
صبح سارا وكامران كه تا حد جنون همديگرو دوست داشتند بعد از 5 سال براي اولين بار با هم جر بحث كردن و در آخرم بدون خداحافظي گوشيها رو قطع كردند. كامران كه به خاطر سارا بعد از اتمام تحصيلاتش در شيراز موندگار شده بود تصميم گرفت برگرده تهران.
مثل تمام روزها، وقتی كه دل سارا مي گرفت مي رفت پيش عمه اش اينبار هم از تختش پائين اومد و به طرف اتاق عمه اش راه افتاد.
ادامه مطلب
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
این رمان یه داستان واقعیه
برای خواندن و دانلود قسمت دوم به ادامه مطلب برید
ادامه مطلبو دریابید
یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.
پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.
دوستان ادامه مطلب رو بچسبید ...
داستانی بر اساس ماجرای واقعی
شوخی
دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.
تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.
علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.
ادامه مطلبو دریاب
داستان دختری است که بر اثر اختلاف نظر با خانواده اش از خانه فرار می کند یه روز این دختر 17 ساله
تنها راه می افته تو خیابون و میره ، پسرای مختلفی رو می بینه که بعضی هاشون با ماشین جلوی پاش
بوق و ترمز می زدن. بعضی هاشون بهش متلک می گفتن و بعضی هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن.
برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به او گفت: سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت لرزید
لیک آن خار در آن دست جهید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت: سلام
*وقتی کودکی : آخی جانم ! کی مدرسه میره ؟
*وقتی مدرسه میری: کی درسش تموم میشه ؟
*وقتی دیپلم میگیری : دانشگاه چی قبول شد ؟
*وقتی دانشگاه میری:کی مدرکت رو میگیری ؟
به قول بچه ها ادامه مطلب رو دریاب...
دو دوست در بیابان همسفر بودند در راه با هم دعوا
کردند !یکی به د یگری سیلی زد.صورتش به شدت درد گرفته بودبدون هیچ حرفی
...
روی شن نوشت:"امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد"آنها به راهشان ادامه دادند...
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد . پس از
دو ماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود در یافت میکند
: لورای عزیز متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه دهم و
باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کردم!!! و میدانم که نه تو ونه من
شایسته ی این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی را که به تو داده بودم
برایم پس بفرست با عشق:روبرت.
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه ی همکاران و دوستانش میخواهد که
عکسی از نامزد ،برادر ،پسر عمو،پسر دایی و .... خودشان را به او قرض بدهند و
همه ی عکس ها که کلی بودند با عکس روبرت دریک پاکت نامه گذاشته و همراه
با یادداشتی برایش پست میکند . به این مضمون که:
روبرت عزیز مرا ببخش اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به
یاد نیاوردم لطفا عکس خودت را از بقیه ی عکس ها جدا کن و بقیه را به
من برگردان.
دختری به کورش کبیر گفت من عاشق تو شده ام
کوروش کبیر نگاهی به دختر انداخت که از زیبایی کم نداشت،
و گفت لیاقت تو برادر من است که از زیبایی به تو مانند است و هم اکنون پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و پشت سرش را نگاهی انداخت ولی هیچکس را ندید.
رو به کورش کرد و گفت اینجا که کسی نیست.
کورش گفت تو اگر عاشق واقعی بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی..
خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از
ادامه مطلبو ببین
دانش آموزی که در درسها بسیار ضعیف بود ناگهان در امتحانات نمرات بالائی آورد و با وجود اینکه در کلاس هیچ درسی را خوب نمی فهمید در امتحانات با نمرات بسیار بالا قبول می شد این مسئله باعث شک پدر شده و از پسرک علت را جستجو کرد ولی پسرک جوابی نمی داد وقتی پدر خیلی اسرار کرد پسرک از پدر خواست که قول بدهد به هیچ کس نگوید و بعد ماجرا را چنین تعریف کرد چند سال پیش کلاس اول راهنمائی بودم ....
ادامه مطلب
زمانی پادشاه ظالم سرزمین فلان به حاکم سرزمین بحمان چنین نامه نوشت:
اگر به سرزمین شما حمله کرده و از مرز هایتان عبور کنم همه زنان و کودکان شما را قتل عام کرده خانه هایتان به آتش کشیده و مردانتان را به بردگی میگیرم...
آن حاکم در جواب، خیلی مختصر و مفید نوشت:
اگر!
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها
تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک
نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند. پدر در بیمارستان
زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید. مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد
زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت
کردی. زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی
مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت.
یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند،
بعد خسته از خستگی به خواب رفتند
برای خوندن بقیه متن به ادامه مطلب برید
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید
مرد وارد کافه شد ، به سمت بار رفت و یک آبجو سفارش داد.
گارسون گفت: حتماً قربان حساب شما میشود یک سنت.
مشتری با حالت متعجب پرسید: فقط یک سنت ؟ بعد به منو نگاه کرد و پرسید: قیمت یک آستیک آبدار و یک بطری شراب چقدر میشود؟
گارسون جواب داد: یک دولار.
مشتری پرسید: مالک کافه کجاست؟
گارسون جواب داد: طبقه بالا پیش همسر من.
مشتری پرسید: اون در طبقه بالا چه کاری با همسر تو انجام میده؟
گارسون جواب داد: همون کاری که من با کاسبی اون انجام میدم!!!
لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک ....
برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید
روزی هنگام سحرگاهان رب النوع سبیده دم از نزدیکی گل سرخ شکفته ای میگذشت سه قطره اب بر روی برگ مشاهده نمود که او را صدا کردند -چه میگویید ای قطرات درخشان؟ -میخواهیم در بین ما حکم شوی. -مطلب چیست؟ -ما سه قطره ایم که هر یک از جایی امده ایم میخواهیم بدانیم کدامیک بهتریم! -اول خود را معرفی کن! -من از ابر فرود امده ام .من دختر دریا ونماینده ی اقیانوس مواجم. دیگری گفت:من ژاله بیشرو بامدادم مرا مشاطه ی صبح وزینت بخش ریاحین وازهار مینامند.
برای خوندن بقیه مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید
نویسنده مطلب : مهدیه تایید شده توسط : امیرعلی
تعداد صفحات : 4